♥ L I O N

L I O N

                 

 

 

MOHAMMAD

 

راستی پروفایلمم فعاله

(((. . .دانلود کتاب حکایت دولت و فرزانگی)))
 

 

لینک دانلود

 

سلام دوستان دوباره به وبلاگ برگشتم

 

 

داستان واقعی (عشق فرهاد و پریا)

فرهاد و پریا

من پريا 23 ساله وعشقم فرهاد 27 سال،

سال 88 داشگاهي که دوست داشتم تورشته مورد علاقم قبول شدم

(دانشگاه طباطبايي روانشناسي باليني)

 

ادامه داستان در ادامه مطلب. . .

ادامه نوشته

تولدم


6 فروردين ماه تولد دوست خوبم محمد جونه خودشم رفته مسافرت من براش تولد گرفتم عيد همه دوستان محمد آقا هم مبارك

دوست كوچك محمدآقا

(شهرام)


روز تولدت شد و نیستم اما کنار تو

کاشکی می شد که جونمو هدیه بدم برای تو

درسته ما نمیتونیم این روز و پیش هم باشیم

بیا بهش تو رویامون رنگ حقیقت بپاشیم

میخوام برات تو رویاهام جشن تولد بگیرم

از لحظه لحظه های جشن تو خیالم عکس بگیرم

من باشم و تو باشی و فرشته های آسمون

چراغونی جشنمون، ستاره های کهکشون

به جای شمع میخوام برات غمهات و آتیش بزنم

هر چی غم و غصه داری یک شبه آتیش بزنم

تو غمهات و فوت بکنی منم ستاره بیارم

اشک چشاتو پاک کنم نور ستاره بکارم

کهکشونو ستاره هاش دریاو موج و ماهیاش

بیابونا و برکه هاش بارون و قطره قطره هاش

با هفت تا آسمون پر از گلای یاس ومیخک

با ل فرشته ها و عشق و اشتیاق و پولک

عاشقتو یه قلب بی قرار و کوچک

فقط می خوان بهت بگن :.

تولدت مبارک

*******

خواستم برایت هدیه بگیرم

گل گفت: که مرا بفرست که مظهر زیباییم

برگ گفت: که مرا بفرست که مظهر ایستادگی ام

بید گفت: که مرا بفرست که مظهر ادبم که همیشه سر به زیر دارم

به فکر فرو رفتم و

سرم را به زیر انداختم به ناگاه قلبم را دیدم

که بهترین چیز در زندگیم هست

به ناگه فریاد زدم

که قلبم را می فرستم چون

او

خود زیباست، مظهرایستادگیست

سربه زیرو با نجابتست

(((تولدت مبارک)))


ولنتاین

Valentine


ادامه مطلب. . .

 

ادامه نوشته

همکلاسی



همکلاسی
وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشي” صدا مي کرد .
به اون خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط “داداشي” باشم . من عاشقشم . اما… من خيلي خجالتي هستم ….. علتش رو نميدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتي کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ? ساعت ديدن فيلم و خوردن ? بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد” .
من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني هيچکدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمي کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خيلي خوبي داشتيم ” .
يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال … قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي کردم که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشکرم.
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط “داداشي” باشم . من عاشقشم . اما… من خيلي خجالتي هستم ….. علتش رو نميدونم .
نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که “بله” رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدي ؟ متشکرم”
سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه،دختري که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتي ام … نمي‌دونم … هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.
اي کاش اين کار رو کرده بودم ……………..”

جدایی به نا حق

جدایی به نا حق

هوا سرد بود، سوزناك و بيرحم. اما صورت محسن خيس عرق. عرق ترس، عرق شرم. در ماشين رو باز کرد و پياده شد. پير مرد افتاده بود روی آسفالت کف جاده. محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کيلومتر سرعت زده به يه پير مرد... خيلی دستپاچه بود. قطره های باران هم خيسی صورت ناشی از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسيمه پيرمرد نيمه جان رو گذاشت تو ماشين و با نهايت اضطراب راه افتاد.

- خدايا چرا اينطور شد؟ چرا اينجوری شد؟ چرا الان؟ چرا تو اين موقعيت؟ حالا که ميخوام برم...
توي راه بيمارستان،دو سه بار نزديک بود تصادف کنه.رسيد بيمارستان.پيرمرد نيمه جون رو برد بخش اورژانس. پير مرد رو بردن سي سي يو.محسن با اون وضعيت روحيش،تونست از موقعيتی که پيش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بيمارستان فرار کنه.

در حال فرار،مدام با خودش ميگفت : نامرد، کجا در ميری؟ زدی؛ پاش واسا.تو مگه مرد نيستی؟
اما بعدش برای توجيه فرارش گفت :

ادامه داستان در ادامه مطلب...

ادامه نوشته

داستان کاملأ واقعی : امتحان عشق




امتحان عشق

در نگاه کساني که پرواز را نميفهمند هر چه بيشتر اوج بگيري، کوچکتر خواهي شد " کسيم که عاشق نيست و همش يه طرفه بهش محبت و ابراز عشق ميشه معمولا قدر عشق رو نميدونه چون معنيشو نميدونه و براش زجري نکشيده. اين خانوم قصه ي ما خوشي زده زير دلش و بي ايمان بوده که متاهل بوده و در دلش با اين همه عشقي که از همسري که با اختيار انتخابش کرده و خيليم ازش سرتره، ناراضيه و به پسرعموي مجردش ميگه حيف که دير شده و گرفتار يه موجود بي عرضه شدم و وقتي گرفتار عقوبت شده قدر عافيت رو فهميده، چقدر مرد دوسش داشته و عاشق بوده نه هوسباز، که با اين همه بدي بازم اومده سراغش و بخشيدتش. دل دريايي داشته. همونطور که با مردم بايد اندازه ي عقلشون صحبت کرد درباره عشقم اندازه ي علاقه ي هر کس بايد ابراز کرد. اميدوارم همه متاهل ها وفادار باشن. خدايا بعضي چيزا برا بعضيا زوده ميدونم برا امتحانه ولي قربون کرمت چرا به افراد لايق و وفادار همچين کسي رو نميدي؟! من موندم! هميشه سيب سرخ نصيب شغال زرده!

روزي که حميد از من خواستگاري کرد با شادي و شعف و با سراسيمگي آن را پذيرفتم. يافتن همسري مانند حميد با شرايط او شانسي بود که هميشه به سراغ من نمي آمد و من جزو معدود دختراني بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجيبي مانند حميد را پيدا کنم. "حميد مرد زندگي است و ميتواند در سخت ترين شرايط زندگي همدم و همراه خوبي براي سفر زندگي باشد!" اين عين جمله‌اي بود که پدرم بعد از چند روز تحقيق در مورد حميد به من و مادرم گفت.بالاخره با توافق جمعي و با رعايت تمام آداب و رسوم سنتي من و حميد به عقد يکديگر در آمديم و زندگي مشترک خود را شروع کرديم.حميد با من بسيار محبت آميز رفتار مي کرد و هر وقت مرا صدا مي زد از القاب "نازنين" ، "جانم" ، "عزيزم" و "عشقم" و … استفاده مي کرد و تمام سعي خود را به کار مي برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهاي مرا بر آورده سازد.همان ماههاي اول ازدواج نيمه شب يکي از روزهاي تعطيل از او شيريني تازه خواستم و حميد تمام شهر را زير و رو کرد و حتي يکي از دوستان قنادش را از خواب بيدار کرد ودر عرض چند ساعت تازه ترين شيريني قابل تصور را فراهم ساخت.                   

ادامه داستان در ادامه مطلب...
ادامه نوشته

هیچکس



هیچکس

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روي دکمه هاي پيانو .
صداي موسيقي فضاي کوچيک کافي شاپ رو پر کرد .
روحش با صداي آروم و دلنواز موسيقي , موسيقي که خودش خلق مي کرد اوج مي گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توي نت هاي موسيقي خلاصه مي شد .
هيچ کس اونو نمي ديد .
همه , همه آدمايي که مي اومدن و مي رفتن
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز مي کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقي مهم بود .
از سکوت خوششون نميومد .
اونم مي زد .
غمناک مي زد , شاد مي زد , واسه دلش مي زد , واسه دلشون مي زد .
چشمش بسته بود و مي زد .
صداي موسيقي براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقي کرد .
يه دختر با يه مانتوي سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
تنها نبود ... با يه پسر با موهاي بلند و قد کشيده .
چشماي دختر عجيب تکونش داد ... يه لحظه نت موسيقي از دستش پريد و يادش رفت چي داره مي زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روي دکمه هاي پيانو .
احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
دختر داشت مي خنديد و با پسري که روبروش نشسته بود حرف مي زد .
سعي کرد به خودش مسلط باشه .
يه ملودي شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمي تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشاي دختر نگاه مي کرد .
سعي کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط براي اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام مي خنديد .
و اون داشت قشنگ ترين آهنگي رو که ياد داشت براي اون مي زد .
يه لحظه چشاشو بست و سعي کرد دوباره خودش باشه ولي نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولي اثري از دختر نبود .
نشست , غمگين ترين آهنگي رو که ياد داشت کشيد روي دکمه هاي پيانو .
چشماشو بست و سعي کرد همه چيزو فراموش کنه .
....
شب بعد همون ساعت
وقتي که داشت جاي خالي دختر رو نگاه مي کرد دوباره اونو ديد .
با همون مانتوي سفيد
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
و اون براي دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس مي کرد چقدر موسيقي با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هيچ چي نمي خواست .. فقط دوس داشت براي گوشاي اون دختر انگشتاي کشيده شو روي پيانو بکشه .
ديگه نمي تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه مي کرد و با تموم احساسش فضاي کافي شاپ رو با صداي موسيقي پر مي کرد .
شب هاي متوالي همين طور گذشت .
هر روز سعي مي کرد يه ملودي تازه ياد بگيره و شب اونو براي اون بزنه .
ولي دختر هيچ وقت حتي بهش نگاه هم نمي کرد .
ولي اين براش مهم نبود .
از شادي دختر لذت مي برد .
و بدترين شباش شباي نيومدن اون بود .
اصلا شوقي براي زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روي دکمه ها فشار مي داد و توي خودش فرو مي رفت .
سه شب بود که اون نيومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت هاي موسيقي از دلش به نوک انگشتاش پر مي کشيد و صداي موسيقي با قطره هاي اشکش مخلوط مي شد .
اونشب دختر غمگين بود .
پسربا صداي بلند حرف مي زد و دختر آروم اشک مي ريخت .
سعي کرد يه موسيقي آروم بزنه ... دل توي دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکاي دخترو از صورتش پاک کنه .
ولي تموم اين نيازشو توي موسيقي که مي زد خلاصه مي کرد .
نمي تونست گريه دختر رو ببينه .
چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
به خاطر اشک هاي دختر نواخت .
...
همه چيشو از دست داده بود .
زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشماي دختري که نمي شناخت خلاصه شده بود .
يه جور بغض بسته سخت
يه نوع احساسي که نمي شناخت
يه حس زير پوستي داغ
تنشو مي سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسي که نمي شناخت .
ولي شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه مي کرد .
ولي چاره اي هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط براي اون مي زد .
...
يک ماه ازش بي خبر بود .
يک ماه که براش يک سال گذشت .
هيچ چي بدون اون براش معني نداشت .
چشماش روي همون ميز و صندلي هميشه خالي دنبال نگاه دختر مي گشت .
و صداي موسيقي بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشماي گود افتاده ...
آرزوش فقط يه بار ديگه
ديدن اون دختر بود .
يه بار نه ... براي هميشه .
اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتي که داشت بازم با چشماي بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون مي داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندي از عمق دلش نشست روي لباش .
بغضش داشت مي شکست و تموم سعيشو مي کرد که خودشو نگه داره .
دلش مي خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .
دوباره نشست و سعي کرد توي سلولاي به ريخته مغزش نت هاي شاد و پر انرژي رو جمع کنه و فقط براي ورود اون
و براي خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جاي هميشگي نشستن .
و دختر مثل هميشه حتي يه نگاه خشک و خالي هم بهش نکرد .
نگاهش از روي صورت دختر لغزيد روي انگشتاي اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
يه لحظه انگشتاش بي حرکت موند و دلش از توي سينه اش لغزيد پايين .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدماي دور و برش حس کرد .
سعي کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقي کرد .
- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمي اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگي رو که ياد داشت با تموم وجودش
فقط براي اون
مثل هميشه
فقط براي اون زد
اما هيچکس اونشب از لا به لاي اون موسيقي شاد
نتونست اشک هاي گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه مي چکيد ببينه
پلک هايي که با خودش عهد بست براي هميشه بسته نگهشون داره
دختر مي خنديد
پسر مي خنديد
و يک نفر که هيچکس اونو نمي ديد
آروم و بي صدا
پشت نت هاي شاد موسيقي
بغض شکسته شو توي سينه رها مي کرد .

چه رنگیو به من میدی؟


چه رنگیو به من میدی؟

چرا زندگی رو سخت میکنی؟!


چرا زندگی رو سخت میکنی؟!

سال قبل




سال قبل

افشین زیر باران منتظر اتوبوس بود. دقایقی گذشت اتوبوس آمد و افشین سوارش شد.مقداری از راه را رفته بود که نگاه افشین با نگاه یک دختر گره خورد دختری که افشین تا به حال لنگه اش را ندیده بود افشین در ایستگاه نزدیک خانه یشان پیاده نشد قصد داشت در ایستگاهی که دختر پیاده میشد پیاده شود.

دختر نزدیک دانشگاه پیاده شد چترش را باز کرد و به طرف دانشگاه به راه افتاد. دختر میدانست که افشین دنبالش هست .دختر به ساختمان دانشگاه وارد شد و افشین زیر باران منتظر ماند بعد از سه ساعت دختر از دانشگاه بیرون آمد وقتی افشین را دید از تعجب داشت شاخ در می اورد.افشین مثل موش آب کشیده شده بود ۳ ساعت زیر باران منتظرش ایستاده بود .افشین عاشق شده بود در یک نگاه.وقتی دختر از کنار افشین گذشت با لبخندی گفت (دیوونه) و از آنجا دور شد.

بعد از آن روز زندگی برای افشین طوری دیگر شد می گفت. می خندید .همه چی برایش زیبا بود.دختر خاله افشین در آن دانشگاه درس می خواند افشین بعد از چند روز به خانه خاله اش رفت و با نر گس دختر خاله اش درباره دختری که دیده بود حرف زد و مشخصات دختر را داد تا نرگس آمارش را بهش بدهد.دو روز بعد نرگس زنگ زد و افشین بی معطلی به طرف خانه خاله اش به راه افتاد. نرگس درباره دختر چیزهای فهمیده بود افشین به تندی به خاله اش سلام کرد و سریع به طرف اتاق نرگس رفت. در را زد و وارد شد.

بعد از سلام زود گفت: شناختیش نرگس گفت:آره و ادامه داد اسمش افسانه هست با هیچ پسری رابطه ای نداره پدرش از مایع دارهای کرجه.برادرش در کانادا زندگی می کنه پدرش قصد داشت افسانه را هم به آنجا بفرسته ولی بعد از مدتی منصرف شد.افشین از نرگس خواست تا با افسانه حرف بزنه و بهش بگه که عاشقش شده و نرگس با علامت سر قبول کرد.

چند روز بعد نرگس زنگ زد افشین بی تاب بود و می خواست تلفنی همه چی را بشنود ولی نرگس گفت:بیا خونه.دو ساعت بعد افشین در اتاق نرگس بود.-سلام نرگس –سلام-باهاش حرف زدی-اره-چی گفت-شناختت گفت همون پسری که تو بارون دنبالم کرد و می گی من از ماجرا خبر نداشتم ولی وقتی مشخصاتتو داد فهمیدم توئی-گفتی عاشقشم-اره-چی گفت-اول قبول نکرد ولی من زیاد اصرار کردم گفت باید فکر کنم.

از اون روز به بعد روزهای که افسانه کلاس داشت افشین جلوی دانشگاه بود. و بلاخره با کمک نرگس افشین و افسانه یه قرار ملاقات در یک کافی شاپ گذاشتند افشین و افسانه یک ساعت در کافی شاپ حرف زدند در خاتمه افسانه گفت:من بهت قول ازدواج نمیدم ولی میتونیم با هم باشیم فقط دوست. افشین تو قلبش گفت باهام عروسی می کنی حالا صبر کن.بعد به افسانه گفت قبول.در واقع افسانه هم در نگاه اول عاشق شده بود.

روزهای شیرین افشین شروع شد خبر عشق افشین و افسانه زود در دانشگاه و فامیل پیچید همه می گفتند این دو برای هم ساخته شدن. افشین و افسانه بهم می آمدند هر دو زیبا و جذاب بودند تنها چیزی که افشین را می آزرد غم تو چشماهای افسانه بود افشین درباره اش از افسانه پرسید ولی افسانه از پاسخ دادن طفره رفت. افشین هم که به خودش و افسانه قول داده بود که همیشه شادش کنه دیگه چیزی نپرسید. خانوادده هر دو تاشون از اول از دوستی فرزندانشان با خبر بودند و در این میان پدر افسانه خوشحال تر از همه بود.افسانه ای که چند ماه قبل به شدت افسرده بود حالا شاد شاد بود.

صبح شنبه باز یک روز بارانی دیگر چند روز بعد رابطه افشین و افسانه یکساله میشد تو این مدت این دو دیوانه وار دیوانه هم شده بودند.افشین به موبایل افسانه زنگ زد مدتی بعد از آن طرف خط صدایی آمد افسانه نبود خواهرش بود افشین سراغ افسانه را گرفت بعد از مدتی سکوت خواهر افسانه گریه کرد افشین احساس کرد یه چیزی داره تو کمرش سنگینی می کنه افشین خودش دلداری داد و گفت حتما بیماره و زود خوب میشه ولی خواهر افسانه گفت افسانه فوت کرده.

افسانه بر اثر سرطان فوت کرده بود افشین در فراق افسانه یک قطره اشک هم نریخت شوکه شده بود باورش نمیشد افسانه رفته باشه. حالا میدانست که چرا افسانه گفت فقط دوستی چرا تا حرف ازدواج می آمد زود حرف را عوض می کرد.و تازه فهمید غم چشمان افسانه برای چه بود.

تو مدت چهار ماه افشین پوست و استخوان شد. موهای شقیقه اش تو این مدت سفید شد.دیگه نمی تونست تو شهری که همه جاش برای افشین خاطره افسانه را به یادش می آورد نفس بکشه به همین خاطر به ویلای عمویش در شمال رفت.


زمـــــــــان حــــــــــال :

افشین با اکراه از رختخواب دل کند گرسنه بود سر یخچال رفت ویک لیوان شیر خورد تو همین موقع زنگ ویلا زده شده افشین به طرف در رفت وقتی نزدیکتر شد دید خواهر افسانه هست.تند به طرف در رفت خواهر افسانه بعد از سلام نامه ای را به افشین داد و رفت.

افشین نامه را باز کرد خط،خط افسانه بود.نامه اینگونه شروع شده بود :

سلام افشین بابا اخماتو باز کن خوب همه میمیریم.یکی زود یکی دیر ولی میمیریم. عزیزم من قبل از آشنایی با تو خودم را برای مرگ آماده کرده بودم وهیچ ترسی از مرگ نداشتم ولی از وقتی با تو آشنا شدم هر روز که از خواب بیدار میشدم خدا رو شکر می کردم که اجازه داده یک روز دیگه عشقم رو ببینم هر روز از خدا می خواستم مرگم را به تاخیر بیندازد ولی بلاخره رفتنی بودم عزیزم زندگی کن زندگی ادامه داره ازت خواهش می کنم به زندگی برگرد.من همیشه در کنارت خواهم بود.اگه تا حالا گریه نکردی که نکردی خواهش می کنم گریه کن.

افشین بی اراده اشک ریخت به وسعت این دوسالی که گریه نکرده بود فردای اون روز افشین در کرج بود قبل از رفتن به خانه به قبرستان رفت بعد از مدتی گشتن آرامگاه عشقش را پیدا کرد نشست کنار قبر افسانه و ساعتها با افسانه حرف زد و گریه کرد وقتی هوا تاریک شد افشین از قبرستان خارج شد باز داشت باران می بارید افشین باز جمله افسانه را به یاد آورد عزیزم زندگی کن.

درد عاشقي

درد عاشقی


هر نگاه بستگي به احساسي که در آن نهفته است , سنگيني خاص خودش را دارد
و نگاهي که گرماي عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کني , تنت را مي سوزاند
اولين بار که سنگيني يک نگاه سوزنده را احساس کرد , يک بعد از ظهر سرد زمستاني بود
مثل هميشه سرش پايين بود و فشار پيچک زرد رنگ تنهايي به اندام کشيده اش , اجازه نمي داد تا سرش را بلند کند
مي فهميد , عميقا مي فهميد که اين نگاه با تمام نگاه هاي قبلي , با همه نگاه هاي آدم هاي ديگرفرق مي کند
ترسيد , از اين ترسيد که تلاقي نگاهش , اين نگاه تازه و داغ را فراري بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق يک عادت مداوم تکراري , با چشم هايي رو به پايين , مسير هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگي شبيه آدامس بي مزه اي شده بود که طبق اجبار , فقط بايد مي جويدش
تکرار , تکرار و تکرار
سنگيني نگاه تا وقتي که در خونه را بست , تعقيبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشناي حياط خانه , به صداي بلند تپيدن قلبش گوش داد
برايش عجيب بود , عجيب و دلچسب
***
از عشق مي نوشت و به عشق فکر مي کرد
ولي هيچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خيالپردازش , عشق شبيه به مرد جواني بود
مرد جواني با گيسوان مشکي مجعد و پريشان و صورتي دلپذير و رنگ پريده
پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهاي کوچه , همان درخت کاج قديمي , همان ديوار کاه گلي , همان تير چوبي چراغ برق بود و … دوباره نگاه کرد
تمام آن چيزها بود و يک غريبه
***
مرد غريبه در انتهاي کوچه قدم مي زد و گهگاه نگاهي به پنجره باز اتاق او مي انداخت
صداي قلبش را بلند تر از قبل شنيد ,
احساس کرد صداي قلبش با صداي قدم زدنهاي مرد گره خورده
پنجره رابست و آرام در حاليکه پشتش به ديوار کشيده مي شد روي زمين نشست
زانوانش را در بغل گرفت و به حرارتي که زير پوستش مي دويد , دلسپرد
***
تنهايي بد نيست
تنهايي خوب هم نيست
کتابهاي در هم و ريخته و شعر هاي گفته و ناگفته
خوبيها و بديها
سرگرداني را دوست نداشت
بيرون برف مي باريد و توي اتاق باران
با خودش فکر مي کرد : تموم اينا يک اتفاق ساده بود , اتفاق ساده اي که تموم شد .
سعي کرد بخوابد
قطره هاي اشکش را پاک کرد و تا صبح صداي دلنشين قدم زدنهاي مرد غريبه را در ذهنش تکرار کرد .
***
روز بعد , تازه بود
با احساسي تازه و نو , متفاوت از روزهاي قبل
صورتش را در آينه مرور کرد و روژ کم رنگ سرخ , به لبهايش ماليد
بيرون همه جا سفيد بود
انتهاي کوچه کمي مکث کرد
با خودش گفت , همينجا بود , همينجا راه مي رفت
سرش را پايين انداخت و مسير هر روزه را در پيش گرفت
زير لب تکرار مي کرد : عشق دروغه , مسخره اس , بي رحمه , داستانه , افسانه اس
***
ايستگاه اتوبوس و شلوغي هر روزه و انتظار .. و گرماي آشناي يک نگاه
قفسه سينه اش تنگ شد
طاقت نياورد و سرش را بلند کرد
دوقدم آنطرف تر , فقط با دو قدم فاصله , مرد غريبه ايستاده بود
تلاقي دو نگاه کوتاه بود و … کوتاه بود و بلند
بلند .. مثل شب يلدا
نگاهش را دزديد
***
نياز به دوست داشتن ,
نياز به دوست داشته شدن ,
نياز به پس زدن پرده هاي تاريکخانه دل
نياز به تنها گذاشتن تنهايي ها
و نياز و نياز و نياز
چيزي در درونش خالي شده بود و چيزي جايگزين تمام نداشته هايش
تلاقي يک نگاه و تلاقي تمام احساسات خفته دروني
تمام تفسيرهاي عارفانه اش از زندگي و عشق در تلاقي آن نگاه شکل ديگري به خود گرفته بود
مي ترسيد
مي ترسيد از اينکه توي اتوبوس کسي صداي تپيدن هاي قلب فشرده اش را بشنود .
***
مرد غريبه همه جا بود
با نگاه نافذ مشکي و شالگردن قهوه اي اش
و نگاه سنگين تر , و حرارت بيشتر
بعد از ظهر هاي داغ تابستان را به يادش مي آورد در سرماي سخت زمستان
زمستان … تنهايي
سرماي سخت زمستان تنهايي
و بعد از ظهر ها تا غروب
انتهاي کوچه بود و صداي قدم زدن هاي مرد غريبه
و شب .. نگاه عطشناک او بود و رد گام هاي غريبه بر صفحه سفيد برف
***
روزهاي تازه و جسارت هاي تازه تر
و سايه کم رنگ آبي پشت پلک هاي خمار
و گونه هايي که روز به روز سرخ تر مي شد
و چشم هايي که ديگر زمين را , و تکرار را جستجو نمي کرد
چشم هايي که نيازش
نوازش هاي گرم همان نگاه غريبه .. نه همان نگاه آشنا شده بود
زير لب تکرار مي کرد : - آي عشق .. آي عشق .. آي عشق
***
شکستن فاصله شبيه شکستن شيشه خانه همسايه اي مي ماند که نمي داني تو را مي زند يا توپت را با مهرباني پس مي دهد
چيزي بيشتر از نگاه مي خواست
عشق , همان جوان رنگ پريده با موهاي مشکي مجعد توي خواب هايش
جاي خودش را به مرد غريبه داده بود
و حالا عشق , مرد غريبه شده بود
با شال گردن قهوهاي بلند و موهاي جوگندمي آشفته
و سيگاري در دست
دلش پر مي زد براي شنيدن صداي عشق
صداي عشقش
مرد غريبه هر روز بود
و هر شب نبود
***
برف مي باريد
شديد تر از هر روز
و او , هواي دلش باراني بود
شديد تر از هر روز
قدم هايش تند بود و نگاهش آهسته
با خودش فکر مي کرد , اينهمه آدم براي چه
آدم هاي مزاحمي که نمي گذاشتند چشمانش , غريبه را پيدا کند
غريبه اي که در دلش , آشنا ترينش بود
سايه چتري از راه رسيد و بعد …
- مزاحمتون که نيستم ؟
صداي شکستن شيشه آمد
غريبه در کنارش بود
صدايي گرم و حضوري گرم تر
باور نمي کرد
هر دو زير يک چتر
هر دو در کنار هم
- نه , اصلا , خيلي هم لطف کردين
قدم به قدم , در سکوت , سکوت !!!….. نه فرياد
آي عشق .. اي عشق … آي عشق , تو چه ساده آدم ها را به هم مي رساني .. و چه سخت
کاش خيابان انتهايي نداشت
بوي عطر غريبه , بوي آشنايي بود , بوي خواب و بيداري
- سردتون که نيست
- نه .. اصلا
دو بار گفته بود ” نه اصلا ”
از خودش حجالت مي کشيد که زبانش را يارايي براي حرف زدن نبود
سردش نبود , داغش بود
حرارت عشق , تن آدم را مي سوزاند
غريبه تا ابتداي کوچه آمد
ابتداي کوچه اي که براي او , انتهايش بود
- ممنونم
نگاه در نگاه , کوتاه و کوبنده
- من بايد ممنون باشم که اجازه داديد همراهتون باشم
آرامش , احساس آرامش مي کرد و اضطراب
آرامش از با هم بودن و اضطراب از از دست دادن
- خدانگهدار
قدم به قدم دور شد
به سوي خانه , غريبه ايستاده بود و دل او هم , ايستاده تر
در را گشود و در لحظه اي کوتاه نگاهش کرد
غريبه چترش را بسته بود
***
بلوغ تازه , پژمردن جوانه هاي پيچک تنهايي
تب , شب هاي بلند و خيال پردازيهاي بلند تر
” اون منو دوست داره .. خداي من .. چقدر متين و موقر بود … ”
از اين شانه به آن شانه .. تا صبح .. تا ديدار دوباره
***
خيابان هاي شلوغ , دست ها ي در جيب و سرهاي در گريبان
هر کسي دلمشغولي هاي خودش را دارد
و انتظار , چشم هاي بي تاب و دل بي تاب تر
” پس اون کجاست ”
پرده به پرده آدم هاي بيگانه و تاريک و دريغ از نور , دريغ از آشناي غريبه
” نکنه مريض شده .. نکنه … ”
اضطراب و دلهره , سرگيجه و خفقان
عادت نيست , عشق آدم را اينگونه مي کند
هيچکس شبيه او هم نبود , حتي از پشت سر
” کاش ديروز باهاش حرف مي زدم , لعنت به من , نکنه از من رنجيده … ”
اشک و باران , گريه و سکوت
واژه عمق احساس را بيان نمي کند
واژه .. هيچ کاري از دستش بر نمي آيد .
***
انتهاي کوچه ساکت
پنجره باز
هق هق هاي نيمه شب
و روزهاي برفي
روزهاي برفي بدون چتر
” امروز حتما مياد ”
و امروز هاي بدون آمدن
***
بدست آوردن سخت است , از دست دادن کشنده , انتظار عذاب آور
غريبه , نه آمده بود , نه رفته بود
روزها گذشت , و هفته ها و .. ماه ها
بغض بسته , پنجه هاي قطور تنهايي بر گردن ظريفش گره خورده بود
نه خواب , نه بيداري
ديوانگي , جنون … شايد براي هيچ
” اون منو دوست داشت … شايدم … ”
علامت سئوال , علامت عشق , علامت تريد
پنجره هميشه باز .. و انتهاي کوچه هميشه ساکت … هميشه خلوت
آدم تا چيزي را ندارد , ندارد
غم نمي خورد
تا عشق را تجربه نکند , عاشقي را مسخره مي پندارد
و واي از آن روزيکه عاشق شود
***
پيچک زرد و چسبناک تنهايي در زير پوستش جولان مي داد
و غريبه , انگار براي هميشه , نيامده , رفته بود
مثل سرخي گونه هايش , برق چشمان درشتش و طراوتش و شادابي اش
نگاهش از پنجره به شکوفه هاي درخت گيلاس همسايه ماسيد
اگر او بود …
اما .. او … شش ماه بود که نبود
گاهي وقت ها , اميد هم , نا اميد مي شود
زير لب زمزمه کرد : ” عشق دروغه , مسخره اس , بي رحمه , داستانه , افسانه اس
از به هيچ به پوچ رسيدن
تجربه کردن درد دارد
درد عاشقي
و تمام اينها را هيچ کس نفهميد
دلي براي هميشه شکست و صدايش در شلوغي و همهمه آدم ها , نه … آدمک ها .. گم شد .
***
صداي در , و پستچي
- اين بسته مال شماست
صداي تپيدن دلش را شنيد , مثل آن روزها , محکم و متفاوت
درون بسته يک کتاب بود
” داستان هاي کوتاهي از عشق ”
پشت جلد , عکس همان غريبه بود , با همان نگاه ,
قلبش بي محابا مي زد , و نفس هايش تند و از هم گسيخته
روي صفحه اول با خودکار آبي نوشته شده بود
” دوست عزيز , داستان سيزهم اين کتاب را با الهام از ارتباط کوتاهمان نوشته ام , اميدوارم برداشت هاي شخصي ام از احساساتت که مطئنم اينگونه نبوده است ببخشي , به هر حال اين نوشته يک داستان بيشتر نيست , شاد باشي و عاشق ”
احساس سرگيجه و تهوع
” ارتباط کوتاهمان !!! ”
انگشتانش ناخودآگاه و مضطرب کتاب را جستجو مي کرد ,
داستان سيزدهم :
(( درد عاشقي ))
هر نگاه بستگي به احساسي که در آن نهفته است , سنگيني خاص خودش را دارد
و نگاهي که گرماي عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کني , تنت را مي سوزاند
اولين بار که سنگيني يک نگاه سوزنده را احساس کرد …
…………………………………..
…………………………
……………….
…….
….***
آهسته لغزيد
سايش پشت بر ديوار
سقوط کرد
و ديگر هيچ …..

قلب من مال تو...

قلب من مال تو

پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم
تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني..ولي اين بود اون حرفات..حتي براي ديدنم هم نيومدي...شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد...

چشمانش را باز كرد..دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دكتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت كنيد..درضمن اين نامه براي شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد. بازش كرد و درون آن چنين نوشته شده بود:



سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)

دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت چرا هيچوقت حرفاشو باور نكردم...

داستان واقعی : عــــشـــق واقـــعــــی...


عشق واقعی


چشماي مغرورش هيچوقت از يادم نميره .
رنگ چشاش آبي بود .
رنگ آسموني که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتي موهاي طلاييشو شونه مي کرد دوست داشتم دستامو زير موهاش بگيرم
مبادا که يه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش هميشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حياط . مثل يه غنچه …
وقتي مي خنديد و دندوناي سفيدش بيرون مي زد اونقدرمعصوم و دوست داشتني مي شد که اشک توي چشمام جمع ميشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
ديوونم کرده بود .
اونم ديوونه بود .
مثل بچه ها هر کاري مي خواست مي کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
مي دونست وقتي نگام مي کنه دستام مي لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز مي شد .
بعد مي خنديد . مي خنديد و…
منم اشک تو چشام جمع ميشد .
صداي خنده اش آهنگ خاصي داشت .
قدش يه کم از من کوتاه تر بود .
وقتي مي خواست بوسش کنم !
چشماشو ميبست !
سرشو بالا مي گرفت !
لباشو غنچه مي کرد !
دستاشو پشت سرش مي گرفت و منتظر مي موند .
من نگاش مي کردم .
اونقدر نگاش مي کردم تا چشاشو باز مي کرد .
تا مي خواست لباشو باز کنه و حرفي بزنه !
لبامو مي ذاشتم روي لبش .
داغ بود .
وقتي مي گم داغ بود يعني خيلي داغ بود .
مي سوختم .
همه تنم مي سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگيرم .
من دلم نميومد .
اون لبامو گاز مي گرفت .
چشاش مثل يه چشمه زلال بود !صاف و ساده …
وقتي در گوشش آروم زمزمه مي کردم : دوستت دارم !
نخودي مي خنديد و گوشمو ليس مي زد .
شبا سرشو مي ذاشت رو سينمو صداي قلبمو گوش مي داد .
من هم موهاشو نوازش ميکردم .
عطر موهاش هيچوقت از يادم نميره .
شباي زمستون آغوشش از هر جايي گرم تر بود .
دوست داشت وقتي بغلش مي کردم فشارش بدم !
لباشو مي ذاشت روي بازوم و مي مکيد!

جاش که قرمز مي شد مي گفت :

هر وقت دلت برام تنگ شد! اينجا رو بوس کن .
منم روزي صد بار بازومو بوس مي کردم .
تا يک هفته جاش مي موند .
معاشقه من و اون هميشه طولاني بود .
تموم زندگيمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گي داشت .
هميشه بعد از اينکه کلي برام ميرقصيد و خسته مي شد !
ميومد و روي پام ميشست .
سينه هاش آروم بالا و پايين مي رفت .
دستمو مي گرفت و مي ذاشت روي قلبش !
مي گفت : ميدوني قلبم چي مي گه ؟
مي گفتم : نه
مي گفت : ميگه لاو لاو ! لاو لاو …
بعد مي خنديد . مي خنديد ….
منم اشک تو چشام جمع مي شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختري حسرتشو بخوره .
وقتي لخت جلوم واميستاد ! صداي قلبمو مي شنيدم .
با شيطنت نگام مي کرد .
پستي و بلندي هاي بدنش بي نظير بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزديکش مي شدم از دستم فرار مي کرد .
مثل بچه ها .
قايم مي شد ! جيغ مي زد ! مي پريد ! مي خنديد …
وقتي مي گرفتمش گازم مي گرفت .
بعد يهو آروم مي شد .
به چشام نگاه مي کرد .
اصلا حالي به حاليم مي کرد .
ديوونه ديوونه …
چشاشو مي بست و لباشو مياورد جلو .
لباش هميشه شيرين بود .
مثل عسل …
بيشتر شبا تا صبح بيدار بودم .
نمي خواستم اين فرصت ها رو از دست بدم .
مي خواستم فقط نگاش کنم .
هيچ چيزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من مي دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمي دونست .
نمي خواستم شاديشو ازش بگيرم .
تا اينکه بلاخره بعد از يکسال سرطان علايم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هيچکس حال منو نمي فهميد .
دو هفته کنارش بودم و اشک مي ريختم .
يه روز صبح از خواب بيدار شد !
دستموگرفت !
آروم برد روي قلبش !
گفت : مي دوني قلبم چي مي گه!
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روي سينه اش فشار دادم .
هيچ تپشي نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هيچي نفهميدم .
ولو شدم رو زمين .
هيچي نفهميدم .
هيچکس نمي فهمه من چي ميگم .
هنوز صداي خنده هاش تو گوشم مي پيچه !
هنوزم اشک توي چشام جمع مي شه !
هنوزم ديوونه ام
...

داستان واقعی : لنا، عشق واقعی


لنا عشق واقعی

سر کلاس درس معلم پرسيد: هي بچه ها چه کسي مي دونه عشق چيه؟
هيچکس جوابي نداد همه ي کلاس يکباره ساکت شد همه به هم ديگه نگاه مي کردند ناگهان لنا يکي از بچه هاي کلاس آروم سرشو انداخت پايين در حالي که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسي حرف نزده بود بغل دستيش نيوشا موضوع رو ازش پرسيد ، بغض لنا ترکيد و شروع کرد به گريه کردن معلم اونو ديد و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم ، عشق چيه؟
لنا با چشماي قرمز پف کرده و با صداي گرفته گفت: عشق؟
دوباره يه نيشخند زدو گفت: عشق...

ببينم خانوم معلم شما تابحال کسي رو ديدي که بهت بگه عشق چيه؟
معلم مکث کردو جواب داد: خوب نه ولي الان دارم از تو مي پرسم
لنا گفت: بچه ها بذاريد يه داستاني رو از عشق براتون تعريف کنم تا عشق رو درک کنيد نه معني شفاهيشو حفظ کنيد

من شخصي رو دوست داشتم و دارم ، از وقتي که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتي که نفهميدم از من متنفره بجز اون شخص ديگه اي رو توي دلم راه ندم براي يه دختر بچه خيلي سخته که به يه چنين عهدي عمل کنه.

گريه هاي شبانه و دور از چشم بقيه به طوريکه بالشم خيس مي شد اما دوسش داشتم بيشتر از هر چيز و هر کسي حاضر بودم هر کاري براش بکنم هر کاري...
من تا مدتي پيش نمي دونستم که اونم منو دوست داره ولي يه مدت پيش فهميدم اون حتي قبل ازينکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزاي قشنگي بود sms بازي هاي شبانه صحبت هاي يواشکي ، ما باهم خيلي خوب بوديم عاشق هم ديگه بوديم از ته قلب همديگرو دوست داشتيم و هر کاري براي هم مي کرديم

من چند بار دستشو گرفتم يعني اون دست منو گرفت خيلي گرم بودن ، عشق يعني توي سردترين هوا با گرمي وجود يکي گرم بشي ، عشق يعني حاضر باشي همه چيزتو به خاطرش از دست بدي ، عشق يعني از هر چيزو هر کسي به خاطرش بگذري

اون زمان خانواده هاي ما زياد باهم خوب نبودن اما عشقه من بهم گفت که ديگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت

پدرم ازين موضوع خيلي ناراحت شد فکر نمي کرد توي اين مدت بين ما يه چنين احساسي پديد بياد ولي اومده بود پدرم مي خواست عشقه منو بزنه ولي من طاقت نداشتم ، نمي تونستم ببينم پدرم عشقه منو مي زنه.

رفتم جلوي دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش مي کنم بذار بره

بعد بهش اشاره کردم که برو ، اون گفت لنا نه من نمي تونم بذارم که بجاي من تورو بزنه من با يه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست

عشق يعني حاضر باشي هر سختي رو بخاطر راحتيش تحمل کني

بعد از اين موضوع عشقه من رفت ما بهم قول داده بوديم که کسي رو توي زندگيمون راه نديم اون رفت و از اون به بعد هيچکس ازش خبري نداشت اون فقط يه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:

 

لناي عزيز هميشه دوستت داشتم و دارم ، من تا آخرين ثانيه ي عمر به عهدم وفا مي کنم ، منتظرت مي مونم ، شايد ما توي اين دنيا بهم نرسيم ولي بدون عاشقا تو اون دنيا بهم مي رسن پس من زودتر مي رمو اونجا منتظرت مي مونم

خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو(ب.ش)

 

لنا که صورتش از اشک خيس بود نگاهي به معلم کرد و گفت: خوب خانم معلم گمان مي کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گريه مي کرد گفت: آره دخترم مي توني بشيني
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گريه مي کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا براي مراسم ختم يکي از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسي؟
ناظم جواب داد: نمي دونم يه پسر جوان
دستهاي لنا شروع کرد به لرزيدن ، پاهاش ديگه توان ايستادن نداشت ناگهان روي زمين افتاد و ديگه هم بلند نشد
آره لناي قصه ي ما رفته بود ، رفته بود پيش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توي اون دنيا بهم رسيدن...
لنا هميشه اين شعرو تکرار مي کرد :

خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟   خواهان کسي باش که خواهان تو باشد
خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟    آغاز کسي باش که پايان تو باشد

دخترک شانزده ساله

دخترک شانزده ساله

دخترک شانزده ساله بود که براي اولين بار عاشق پسر شد.. پسر قدش متوسط بود، صداي بمي داشت و هميشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتي نبود اما نمي خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اينکه راز اين عشق را در قلبش نگه مي داشت و دورادور او را مي ديد احساس خوشبختي مي کرد.

در آن روزها، حتي يک سلام به يکديگر، دل دختر را گرم مي کرد. او که ساختن ستاره هاي کاغذي را ياد گرفته بود هر روز روي کاغذ کوچکي يک جمله براي پسر مي نوشت و کاغذ را به شکل ستاره اي زيبا تا مي کرد و داخل يک بطري بزرگ مي انداخت. دختر با ديدن پيکر برازنده پسر با خود مي گفت پسري مثل او دختري با موهاي بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهايي بسيار سياه ولي کوتاه داشت و وقتي لبخند مي زد، چشمانش به باريکي يک خط مي شد.
در 19 سالگي دختر وارد يک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهي بزرگ در پايتخت راه يافت. يک شب، هنگامي که همه دختران خوابگاه براي دوست پسرهاي خود نامه مي نوشتند يا تلفني با آنها حرف مي زدند، دختر در سکوت به شماره اي که از مدت ها پيش حفظ کرده بود نگاه مي کرد. آن شب براي نخستين بار دلتنگي را به معناي واقعي حس کرد.
روزها مي گذشت و او زندگي رنگارنگ دانشگاهي را بدون توجه پشت سر مي گذاشت. به ياد نداشت چند بار دست هاي دوستي را که به سويش دراز مي شد، رد کرده بود. در اين چهار سال تنها در پي آن بود که براي فوق ليسانس در دانشگاهي که پسر درس مي خواند، پذيرفته شود. در تمام اين مدت دختر يک بار هم موهايش را کوتاه نکرد.
دختر بيست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصيل شد و کاري در مدرسه دولتي پيدا کرد. زندگي دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطري هاي روي قفسه اش به شش تا رسيده بود.
دختر در بيست و پنج سالگي از دانشگاه فارغ التحصيل شد و در شهر پسر کاري پيدا کرد. در تماس با دوستان ديگرش شنيد که پسر شرکتي باز کرده و تجارت موفقي را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دريافت کرد. در مراسم عروسي، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابي بنوشد، مست شد.
زندگي ادامه داشت. دختر ديگر جوان نبود، در بيست و هفت سالگي با يکي از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روي يک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج مي کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره اي زيبا تا کرد.

ده سال بعد، روزي دختر به طور اتفاقي شنيد که شرکت پسر با مشکلات بزرگي مواجه شده و در حال ورشکستگي است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار مي دهند. دختر بسيار نگران شد و به جستجويش رفت.. شبي در باشگاهي، پسر را مست پيدا کرد. دختر حرف زيادي نزد، تنها کارت بانکي خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستيد، مواظب خودتان باشيد.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگي مي کرد. در اين سالها پسر با پول هاي دختر تجارت خود را نجات داد. روزي دختر را پيدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پيش از آنکه پسر حرفي بزند گفت: دوست هستيم، مگر نه؟
پسر براي مدت طولاني به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبريک زيبايي برايش نوشت ولي به مراسم عروسي اش نرفت.
مدتي بعد دختر به شدت مريض شد، در آخرين روزهاي زندگيش، هر روز در بيمارستان يک ستاره زيبا مي ساخت. در آخرين لحظه، در ميان دوستان و اعضاي خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سي و شش بطري دارم، مي توانيد آن را براي من نگهداريد؟
پسر پذيرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد...

دوست دارم


دوست دارم

وقتي 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم

 قرمز شد و سرت رو به زير انداختي و لبخند زدي...

*

وقتي که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

سرت رو روي شونه هام گذاشتي و دستم رو تو دستات گرفتي انگار از

اين که منو از دست بدي وحشت داشتي

*
وقتي که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

صبحانه مو آماده کردي وبرام آوردي ..پيشونيم رو بوسيدي و

گفتي بهتره عجله کني ..داره ديرت مي شه

*

وقتي 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتي اگه

راستي راستي دوستم داري

.بعد از کارت زود بيا خونه

*
وقتي 40 ساله شدي و من بهت گفتم که دوستت دارم

تو داشتي ميز شام رو تميز مي کردي و گفتي .باشه عزيزم ولي الان

وقت اينه که بري

تو درسها به بچه مون کمک کني

*

وقتي که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که

 بافتني مي بافتي

بهم نکاه کردي و خنديدي

*

وقتي 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند

 زدي...

*

وقتي که 70 ساله شدي و من بهت گفتم دوستت دارم در حالي که روي

صندلي راحتيمون نشسته بوديم من نامه هاي عاشقانه ات رو که 50

سال پيش براي من نوشته بودي رو مي خوندم و دستامون تو دست هم
 بود


*
وقتي که 80 سالت شد ..اين تو بودي که گفتي که من رو دوست داري..نتونستم چيزي بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترين روز زندگي من بود ..چون تو هم گفتي که منو دوست داري



به کسي که دوستش داري بگو که چقدر بهش علاقه داري

و چقدر در زندگي براش ارزش قائل هستي

چون زماني که از دستش بدي

مهم نيست که چقدر بلند فرياد بزني

اون ديگر صدايت را نخواهد شنيد

عاشقت خواهم ماند

عاشقت خواهم ماند

علي ساعت 8 از خواب بيدار شد. نميخواست از تخت بيرون بياد اما با بيحوصلگي از تخت خواب پائين آمد.باز اين بغض يك ساله داشت گلشو ميفشرد.

نگاهي به آرزو انداخت هنوز خوابيده بود. آرام از اتاق بيرون رفت تا بساط صبحانه روآماده كنه بعد از آماده كردن صبحانه به اتاق خواب رفت تا آرزو رو بيدار كنه با صداي بلند گفت خانومي پاشو صبح شده.بعد از بيدار كردن آرزو به آشپزخونه برگشت مدتي بعد آرزو در چهارچوپ در آشپزخونه پيدا شد. علي نگاهي به سر تا پاي آرزو انداخت واي كه چقدر زيبا بود.علي خوشحال بود كه زني مثل آرزو داره.

بعد از صبحانه به ارزو گفت امروز جمعه است نمي ذارم دست به سياه و سفيد بزني امروز تمام كارها رو خودم انجام ميدم آرزو لبخندي زد علي عاشق لبخند آرزو بود ولي باز اين بغض نذاشت بيشتراز اين از لبخند آرزو لذت ببره.

علي از آرزو پرسيد نهار چي دوست داري برات بپذم .بعد درحالي كه مي خنديد گفت اين كه پرسيدن نداره تو عاشق قرمه سبزي هستي. علي مقدمات نهار رو آماده كرد بعد اونهارو روي اجاق گاز گذاشت وبرگشت پيش آرزو.

علي رفت و كنار آرزو نشست ودست در گردن همسرش انداخت.وبه آرزو گفت امروز مي خوام برات سنگ تموم بذارم.بعد با آرزو نشست به تماشاي سريال محبوبشان.بعد از تمام شدن فيلم تازه يادش افتاد كه نهار بار گذاشته ولي هنگامي به آشپزخونه رسيد كه همه چي سوخته بود.

علي درحالي كه لبخند ميزد گفت مثل اينكه امروز بايد غذاي فرنگي بخوريم .بعد رفت وسفارش دو پيتزا داد. بعد از خورن پيتزاها به آرزو گفت امروز ميخوام بريم بيرون .مي ريم پارك جنگلي همون جايي كه اولين بار همديگه رو ديديم باز يه لبخند از آرزو وباز بغضي كه گلوي علي رو مي فشرد.

نزديكيهاي بعد از ظهر علي به آرزو گفت آماده شو بريم .خودشم هم رفت تا آماده بشه. توهمين موقع رعد و برق زد علي زود رفت كنار پنچره بله داشت بارون مي اومد. علي لبخند زنان به آرزو گفت مثل اينكه امروز روز ما نيست ولي من نمي ذارم روزمون خراب بشه. ميدونست كه آرزو از بارون خوشش مياد به همين خاطر هر دو به حياط رفتند و مدتي زير بارون باهم قدم زدند وقتي به خونه اومدند سر تا پا خيس بودند.رفتند تا لباساشنو عوض كنند.

علي و آرزو وارد حال شدند وروي مبل نشستند. علي با خودش گفت واي كه چقدر من خوشبختم بعد از آرزو پرسيد چقدر منو دوست داري وباز يه لبخند از آرزو وباز بغضي كه داشت علي رو مي كشت.علي به آرزو گفت من خوشبخت ترين مرد دنيام كه زني مثل تو دارم باز لبخند آرزو و بغض علي.

آره علي و آرزو ديوانه وار همديگر رو دوست داشتند. اونها از نوجواني با هم دوست بودند ورفته رفته اين دوستي تبديل شد به يه عشق پاك.

علي همچنان داشت با همسرش صحبت مي كرد كه زنگ در زده شد مادرش بود. علي از آمدن مادرش ناراحت شد هر روز مادرش مي امد وعلي رو ناراحتر از روز قبل مي كرد مي رفت.

مادرش باز بعد ازگفتن حرفهاي تكراري كه من پيرم مريضم، گفت: امروز رفته بودم خونه اعظم خانوم ميشناسيش كه همسايمونو ميگم ميخواستم ببينم حرف آخرشون چيه علي جواب اونها مثبته مهتاب ميتونه توروخوشبخت.....

علي فرياد زنان حرف مادرش رو قطع كرد وگفت: ولم كن مادر بذار با درد خودم بسوزم هر روز مي ري خونه اين و اون تو رو خدا دست از سرم وردار.

مادرش با گريه گفت: چرا نمي خواي باور كني آرزو مرده و ديگه هم زنده نمي شه. اون رفته وبا اين كارهاي تو بر نمي گرده تو بايد سر سامون بگيري.

آره آرزو يكسال بود كه مرده بود در يك تصادف.اون يكسال پيش رفته بود. ولي اون در مغز و قلب و خيالات و رروياهاي علي زنده بود و علي نمي خواست از اين رويا بيرون بياد علي هر روز و هر ساعت در خيالاتش با آرزو زندگي مي كرد.

باز اين بغض لعنتي داشت علي رو خفه مي كرد.

خیانت : خیابان بهار

خیابان بهار

کنار خيابون ايستاده بود . تنها ، بدون چتر ، اشاره کرد مستقيم ...
جلوي پاش ترمز کردم ،در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدماي تنها بهترين مسافرن براي يک راننده تنها ، - ممنون - خواهش مي کنم ...
حواسم به برف پاک کناي ماشين بود که يکي در ميون کار مي کردن و قطره هاي بارون که درشت و محکم خودشون مي کوبوندن به شيشه ماشين ، يک لحظه کوتاه کافي بود که همه چيز منو به هم بريزه ،و اون لحظه ، لحظه اي بود که چشم هاي من صورتش رو توي آينه ماشين تماشا کرد ،نفسم حبس شد ،

پام ناخودآگاه چسبيد روي ترمز ، - چيزي شده ؟

چشمامو از نگاهش دزديدم ،
- نه .. ببخشيد ، خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .با همون چشم هاي درشت آهويي ، با همون دهن کوچيک و لبهاي متعجب ، با همون دندوناي سفيد و درشت که موقع خنديدنش مي درخشيد و چشمک مي زد ، خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردي نشست روي تنم ، ديگه حواسم به هيچ چي نبود ،
مي ترسيدم دوباره نگاهش کنم ، مي ترسيدم از تلاقي نگاهم با نگاهش بعد از ده سال نديدن هم ،
دستام و پاهام ديگه به حال خودشون نبودن ،برف پاک کنا اصلا کار نمي کردن ، بارون بود و بارون ، پرسيد :
- مسيرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعي کردم چيزي بگم اما نمي شد ، با دست اشاره کردم .. مستقيم .
گفت : من ميرم خيابون بهار ، مسيرتون مي خوره ؟به آينه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،

صداي خودش بود ، صداي قشنگ خودش بود ، قطره اشکم چکيد ، چکيد و چکيد ، گرم بود ، داغ بود ،

حکايت از يک داستان پرغصه داشت ،به چشمام جراءت دادم ، از پشت پرده اشک دوباره ديدمش ، داشت خيابونو نگاه ميکرد ،

دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نيمه باز بود ، به تعبير من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ، سرعت ماشينو کم کردم ،بغض بد جور توي گلوم مي تپيد ، روسريش ، مثل هميشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روي سرشو  موهاي مشکيش آشفته و شونه نشده  روي پيشونيش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس هاي يک فيلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور مي کرد ،به خدا خودش بود ، به چشماي خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خيس ، خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چي ميشه ، آخه اينجا چيکار مي کنه ؟ !
يعني تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خداي من ...

خداي من ....با لبش بازي مي کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش مي گفتم ، اينقده پوست لبتو نکن دختر ، حيف اين لباي قشنگت نيست ؟
و اون ، با همون شيطنت خاص خودش ، مي خنديد ، لج مي کرد ،
به يک زن سي و هفت ساله نمي خورد ، توي چشم من ، همون دختر بيست و هفت ساله بود ، با همون بچه گياي خودش ، با همون خوشگلياي خودش ....زمان به سرعت مي گذشت ، قطره هاي اشک من انگار پايان نداشت ، بارون هم لجباز تر از هميشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ، به ساعتش نگاه کرد ، روسريشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نيست ، دلم مي خواست فرياد بکشم ، بغض داشت خفم مي کرد ، کاش ميشد از ماشين بزنم بيرون و تموم خيابون رو زير بارون بدوم و داد بزنم ، قطره هاي عرق از روي پيشونيم ميچکيد توي چشمام و با قطره هاي اشک قاطي ميشد و مي ريخت روي لباسم ، زير بارون نرفته بودم اما .. خيس بودم، خيس ِ خيس ...
چيکار بايد مي کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کي ام ؟ برگردم و توي چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روي گونه هاش ؟  مي دونستم که منو خيلي زود ميشناسه ، مگه ميشه منو نشناسه ،
 نه .. اينکارو نمي تونم بکنم ، مي ترسم ، هميشه اين ترس لعنتي  کارا رو خراب مي کرد ،
 توي اين ده سال لحظه به لحظه توي زندگيم بود و ... نبود ، بود ، توي هر چيزي که اندک شباهتي بهش داشت ،بود ، پر رنگ تر از خود اون چيز ، زيباتر از خود اون چيز ، تنهاييم با جستجوي اون ديگه تنهايي نبود ، يه جور شيدايي بود ،
خل بودم ديگه ،نرسيدم بهش تا هميشه دنبالش باشم ،عاشقي کنم براش ،ميگفت : بهت نياز دارم ...ساکت مي موندم ،ميگفت : بيا پيشم ، ميگفتم : ميام ...اما نرفتم ، زمان براي من کند ميگذشت و براي اون تند تر از هميشه ،
دلم مي خواست بسوزم ،شايد يه جور خود آزاري که البته بيشتر باعث آزار اون شد ، قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پريد ،
مثل پرنده کوچکي که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .صداي بوق ماشين پشت سر،  منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،آهسته حرکت کردم ، چشام چسبيد روي آينه ، حريصانه نگاهش کردم ، حريصانه و بي تاب ،
 چرا اين اشکاي لعنتي بس نمي کنن ، آخه يه مرد چهل ساله که نبايد اينقدر احساساتي باشه ، ياد شبي افتادم که براي بدرقه من تا فرودگاه اومد ،هردوروي صندلي عقب تاکسي نشسته بوديم ،و اون تمام مسير بهم نگاه مي کرد ، اشک ميريخت و با همون لباي قشنگ نيمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم مي کرد ، تا حالا اينقدر مهربوني رو يکجا توي هيچ چشمي نديده بودم ، چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم هاي من مهربون بود .
شقيقه هام مي سوخت ، احساس مي کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجيب تند مي زد ، تند تر از هميشه ، تند تر از تمام مدتي که توي اين ده سال مي زد ،
- همينجا پياد ميشم .
پام چسبيد روي ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمايين ...دستشو آورده بود جلو ، توي دستش يک هزار تومني بود و يک حلقه دور انگشتش ، قلبم ايستاد ، با همه انرژيم سعي کردم حرفي بزنم ..

- لازم نيست ..- نه خواهش مي کنم ... پولو گذاشت روي صندلي جلو ... صداي باز شدن در اومد و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتي نمي تونستم سرمو تکون بدم .براي چند لحظه همونطور موندم ،يکدفه به خودم اومدمو و درماشينو باز کردم ، تصميم خودم گرفته بود براي صدا کردنش ،براي فرياد کردنش ، براي ترکوندن همه بغضم توي اين ده سال ، ديدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردي که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه اي که زير چتر ايستاده بود .صدا توي گلوم شکست ...  اسمش گره خورد با بغضم و ترکيد .
قطره هاي سرد بارون و اشکهاي تلخ و داغم با هم قاطي شد .

رفت ، رفتند توي خيابون بهار ، سه نفري ، زير چتر باز ...

دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صداي خنده شون از دور مي اومد ...
سر خوردم روي زمين خيس ، صداي هق هق خودم بود که صداي خنده شون رو از توي گوشم پاک کرد ...مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...منو بارون .. ، زار زديم ، اونقدر زار زدم تا سه نفريشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توي ماشين ، بوي عطرش ماشينو پر کرده بود ،
هزار تومني رو از روي صندلي جلو برداشتم و بو کردم ...بوي عطر خودش بود ، بوي تنش ، بوي دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اينبار پررنگ تر ، دردناک تر ، براي هميشه تر.
خل بودم ديگه .. يعني اين نقطهء پايان بود براي عشق من ؟
نه .. عاشق تر شده بودم ،عاشق تر و ديوانه تر ... چه کردي با من تو ... چه کردي ... بارون لجبازانه تر مي باريد
خيابان بهار ، آبي بود .
آبي تر از هميشه ...

عشق واقعی

عشق واقعی

از دبيرستان که بيرون اومديم شميم گفت:لادن موافقي به کافي شاپ برويم؟گفتم:کافي شاب؟گفت اره اره مگه بده؟ اخمي کردم و گفتم:به کلاس ما نميخوره به کافي شاپ بريم. گفت به يک بار امتحانش مي ارزه. گفتم: سر به سرم نگذار شميم! اگر برادرم مرا ببينه پوستمو ميکنه. ميدوني که او خيلي متعصبه شميم دست بر دار نبود. به شوخي گفت:برادرت غلط ميکنه که حرف بزند. تازه مگه اومدن به کافي شاب خلافه؟ خلاصه انونقدر گفت و گفت تا راضي شدم با او به کافي شاپ که سر راهمان بود برم. فضاي نيمه تاريک انجا با ميزهاي دايره اي شکل برايم جالب بود. پسر جوان و مودبي که پشت پيشخوان ايستاده بود با ديدن ما تعارف کرد که پشت يکي از ميزها بنشينيم. نشستيم وسفارش دو فنجان قهوه داديم. اهسته به شميم گفتم: من پول ندارم ها.......

گفت:ميدانم مهمان من هستي. غصه نخور. بگذار يک بار هم که شده اداي بچه پولدارها را در بياوريم. يکي از انگشتهايش را توي دستم گرفتم و فشار دادم و گفتم:اگر بدر بيچاره ات بداند که پول هايش را چطوري خرج ميکني دمار از روزگارت در مياره بنده خدا صبح تا شب کارگري ميکنه تا چندرغاز در بياره. اونوقت تو...

انگشتش را از دستم کشيد بيرون و گفت:حوصله داري ها. بگذار قهوه مونو بخوريم.کوفتمان نکن خنديدم و گفتم:اخه فقط اين که نيست. کفش ولباس رنگ به رنگ... گفت خوب چه اشکالي داره؟من دوست ندارم کسي فکر کنه من بي پولم. پيش خدمت دو فنجان قهوه روي ميز گذاشت و شکر دان را هم کنارش.

دو قاشق مربا خوري شکر توي فنجان ريختم وان را به هم زدم .اولين جرعه را که ميخواستم بنوشم نگاهم به پسر جواني افتاد که پشت ميز روبه رو نشسته بود.زود نگاهم رو دزديدم. او هم سرش را بايين انداخت. جوان محجوبي به نظر ميرسيد. قهوه را که خورديم و ميخواستيم از کافي شاب بيرون بياييم دوباره نگاهمان به هم تلاقي کرد.قلبم به شدت شروع به تبيدن کرد. چنين احساسي را تا به حال تجربه نکرده بودم. شميم که متوجه تغيير حالم شده بود تا نزديکي هاي خانه سوال پيچم کرد: چي شده؟چرا سرخ شده اي؟ گفتم: هيچي نگرانم اگر کسي ما را ديده باشد و به برادرم بگه...

شميم گفت: حرف مفت نزن بگو چرا يکدفعه حال و هوايت فرق کرده؟ گفتم: چيزي نيست.هرچه گفت وپرسيد جواب پرت و پلادادم تا بالاخره به خانه رسيديم و از هم خداحافظي کرديم.تا شب حال وحوصله و حواس درست و حسابي نداشتم. يک جوري شده بودم. مدام به فکر ان جوان بودم. در نگاهش خيلي حرفها بود. دلم ميخواست بيشتر از او بدانم.اما خودم را قانع کردم که همه چيز در يک لحظه اتفاق افتاد وديگر اتفاق نخواهد افتاد. چون نه او ادرسي از من داشت.نه من او را ميشناختم. صبح که از خواب بيدار شدم تنم به شدت درد ميکرد.انگار ساعت ها يک بار سنگين را جابجا کرده بودم.

اگر دست خودم بود به مدرسه نميرفتم و تا ظهر ميخوابيدم. با بي ميلي کلاسورم را زير بغل زدم از در خانه که خواستم بيرون بروم - مادرم کجا؟باز هم که بدون صبحانه ميخواهي بري؟ بعد لقمه اي نان وپنير دستم داد و گفت: توي راه بخور وگرنه ضعف ميکني .با اکراه لقمه را گرفتم . کفشم را پوشيدم وبا عجله از خانه زدم بيرون. توي مدرسه هم از بچه ها فاصله گرفتم. شميم اومد پيشم وگفت: چرا از ديروز تا حالا جني شدي لادن؟ گفتم: سر به سرم نگذار شميم. بگذار به حال خودم باشم. مدرسه که تعطيل شد ترجيح دادم تنها به خانه بدوم.

ميخواستم توي راه فکر کنم وهنوز دويست سيصد متر از مدرسه بيشتر دور نشده بودم که ان جوان را ديدم. کنار درخت ايستاده بود. دوباره همان حالت ديروز به من دست داد. ميخواستم از کنارش دور شم که ........که نامه اي را به طرفم گرفت وگفت: نميتوانم اينجا صحبت کنم. همه چيز را در نامه نوشته ام مردد بودم که نامه را بگيرم يانه. اگر اشنايي مرا ميديد وبه خانواده ام ميگفت چه؟ قلبم به من فرمان داد که نامه را از دست او بگيرم. وقتي نامه را لاي کلاسورم گذاشتم و راه افتادم مثل بيد ميلرزيدو. همه ي اين ماجرا ظرف ده بيست ثانيه اتفاق افتاده بود. اما چنان خيس عرق شده بودم که انگار چندين کيلو متر دويده ام.حال عجيبي داشتم.به خانه که رسيدم توي انباري رفتم وشروع به خواندن نامه کردم:سلام نه اسم شما را نميدانم نه بيشتر از يکبار البته با امروز که اين نامه را به دستتان ميدم دو مرتبه شما را ديده ام. ديروز وقتي در کافي شاب نگاهم به نگاه شما خورد اتشي در درونم بر با شد.اتشي که هنوز شعله ور است.من احساس ميکنم شما همان دختر ايده الي هستيد که من به دنبالش ميگشتم.ديبلمه وخدمت سربازي را انجام داده ام.خانواده ثروتمندي دارم.برايم مهم نيست که شما چقد سواد داريد و وضعيت مالي خانواده تان چطور است.فردا که از اينجا رد ميشويد شماره وتلفن ويا ادرستان را به من بدهيد تا با خانواده ام به خواستگاري بيايم.

باورم نميشد دوست داشتم فرياد بزنم وبه همه بگويم که چقدر خوشحالم او حرف دل مرا زده بود.. بس او ديروز تا الان حال مرا داشت. با خودم گفتم لادن! بايد سنگين و رنگين باشين.مبادا شماره تلفن وادرست را به او بدهي . بعد خنده ام گرفت ما که تلفن نداشتيم. تا صبح روز بعد هزاران فکر راه هاي مختلف به ذهنم رسيد و عاقبت تصميم گرفتم به او جواب مثبت دهم. بعد از ظهر که از مدرسه تعطيل شدم باز هم تنها به طرف خانه رفتم وشميم را که اسرار داشت با من بيايد با کلک از سرم باز کردم. او که هنوز اسمش را نميدانستم کنار همان درخت ايستاده بود. وقتي ميخواستم از کنارش رد بشوم نامه را که شب قبل برايش نوشته بودم به دستش دادم:چرا اسمتان را ننوشته ايد؟ اسم من لادن است.

ميتوانيد به خواستگاري ام بياييد. چون از دوستي هاي خياباني اصلا خوشم نميايد.موقع خواستگاري حرف هايمان را ميزنيم. بدرم کارگر است وزندگي فقيرانه اي داريم. اينم ادرسمان... اين نامه را بعد از چند بار نوشتن وباره کردن باکنويس کرده بودم ودلم ميخواست همان لحظه مي بودم و عکس العمل او را بعد از خواندن نامه ميديدم. سه روز گذشت و هيچ خبري از او نشد .ديگر کنار ان درخت نمي ايستاد. حالم گرفته شده بود. حدس ميزدم به خاطر اينکه فقيرم عقب کشيده است. انتظار چنين برخوردي را داشتم. ميتوانستم به دروغ چيزهايي را بنويسم که وجود خارجي نداشت ولي اخرش که چي؟ اينطور بهتر است بس او از من دل کنده بود. خب معلوم است اينکه يک بسر ثروتمند به خواستگاري يک دختر فقير بيايد فقط مخصوص فيلم هاي هندي است.کم کم داشتم او را فراوش ميکردم که دوباره سر وکله اش بيدا شد. غمگين بود.

به جاي اينکه نامه اي به من بدهد ارام شانه به شانه من راه افتاد:متاسفم که دير شد . بدر و مادرم مخالف ازدواج من وشما هستند. ميگويند ما از لحاظ خانوادگي به هم نميخ.ريم. اشک توي چشم هايم جمع شد به او گفتم :خب درست ميگويند بهتر است من را فراموش کنيد. جواب داد: نميتوانم. به نظر من بول و ثروت اهميتي ندارد. راضي شان ميکنم. قول ميدهيد صبر کنيد؟ داغ شدم دوباره اميدوار شدم. با صدايي لرزان گفتم چقدر صبر کنم؟ گفت: يک ماه. به من يک ماه مهلت بدهيد.راضي شان ميکنم. قبول کردم و او با خوشحالي رفت. يک ماه بعد خبر جالبي را به من داد: انها را راضي کردم به بدر ومادرت بگو اماده باشند. ميخواهيم براي خواستگاري بياييم. قبل از ان مادرم ميخواهد تو را ببيند. نميدانستم چه بگويم. از شادي داشتم بر در مي اوردم. چند روز بعد با مادرش در يکي از بارک ها قرار گذاشتم. زن متشخص و مهرباني بود.مرا در اغوش گرفت و بوسيد وبعد گفت:ببين دخترم! تو هيچ عيبي نداري . سعيد از تو خيلي تعريف ميکند. اما ازدواج شما عاقبت خوبي نخواهد داشت. ما براي سعيد که بسر بزرگمان است نقشه هاي زيادي داريم. از لحاظ خانوادگي هم فاصله زيادي بين ماست.

جا خوردم چرا اين حرف ها را زد؟مگر قرار نبود به خواستگاري من بيايند؟ بس براي دل خوشي سعيد ان حرف را زده بودند. از من چه ميخواهيد؟ سه بسته اسکناس صد هزار تومني از توي کيف دستس اش بيرون اورد . گفت: اين را بگير و خودت را کنار بکش! به سعيد بگو دوستش نداري. دستش را بس زدم و گفتم: بول لازم نيست! درست است من فقيرم اما... گفت: معذرت ميخواهم دخترم قصد توهين نداشتم. ميداني ... سعيد احساساتي شده است. صدتا دختر بولدار حاضرند زن سعيد بشوند... مادر سعيد همه چيز را بول ميسنجيد. اشکهايم سرازير شد . در حالي که از او دور ميشدم گفتم:نگران نباشيد به او جواب منفي ميدهم. روز بعد که سعيد را ديدم گفتم :ميخواهم حقيقت را به ت. بگويم. برسيد چه حقيقتي؟ تند گفتم از تو خوشم نمي ايد. از قيافه ات متنفرم. تو يک بچه بولدار لوس وننر هستي ... سعيد گيج شده بود وبا نا باوري به دهانم چشم دوخته بود. دوست ندارم به خواستگاري ام بيايي. سعيد بغض کرد وگفت : اين حرف اخر توست؟ گفتم: اره ديگر نميخواهم ببينمت.

سعيد رفت وروز هاي بعد بيغام هاي فراواني داد اما جواب منفي بود. او را دوست داشتم اما چگونه ميتوانستم بگويم مادرش مرا خرد کرد؟ ايا ميتوانستم يک عمر طعنه ها و توهين وتحقير مادرش را تحمل کنم؟ اينطور که مادر سعيد ميگفت شايد خود سعيد هم رنگ عوض ميکرد. به هر حال او را از ذهنم خارج کردم تا به قول مادرش مانع خوشبختي او نشوم. چهار ماه بعد سعيد را به طور اتفاقي در خيابان ديدم. خيلي لاغر شده بود طوري که اول او را نشناختم. جلو امد وگفت: هلاکم کردي ... اگر حاضر نشوي با من ازدواج کني خودم را ميکشم گفتم: اگر هزار بار خودت را بکشي زنت نميشم. چند ثانيه نگاهم کرد. نگاهش همان نگاه روز اول بود. دلم را لرزاند. سرخ شدم وقبل از اينکه چيز ديگري بگويد خداحافظي کوتاهي کردم و به راهم ادامه دادم. يک هفته بعد زنگ مدرسه خورد براي اينکه از فکر وخيال بيرون بيايم با شميم به طرف خانه رفتم. صد متر مانده به درختي که سعيد در کنار ان مي ايستاد انجا را شلوغ ديدم يعني چي شده بود؟ جلوتر که رفتم حجله اي را ديدم که عکس سعيد روي ان نصب شده بود . زانوانم سست شد. روي زمين نشستم.

شميم که نميدانست موضوع چيست زير بغلم را گرفت وگفت: چي شده؟ چرا اينطوري شدي؟به عکس سعيد اشاره کردم و گفتم:نگاه کن او را ميشناسي؟ با تعجب نگاه کرد و گفت:نه ! خدا بيامرزدش چطور مگه؟ گفتمک هيچي برو جلوتر وببرس چرا مرده است؟شميم رفت تا از کساني که داشتند حجله را تزيين ميکردند دليل مرگ سعيد را برسيد> حالم خيلي خراب بود. دو سه ديقه بعد شميم امد و گفت:بيچاره خودش را کشته است. يکي از انها که او را از نزديک ميشناسد ميگويد عاشق يک دختر بوده که ظاهرا دختر به او جواب منفي داده بود و... ديگر صداي شميم را نميشنيدم. انگار اسمان روي شانه هايم سنگيني ميکرد نگاه سعيد از توي قاب عکس مرا به طرف خود ميکشد.همان نگاه روز اول. انتظار نداشتم اينقدر تحملش کم باشد . شب و روز خودم را سر زنش ميکنم
.....

نگاه تلخ


نگاه تلخ

مترو ايستاد سوار شد.عجله اي براي نشستن نداشت.

چون صندلي خالي زياد بود.سرفرصت يه چند قدمي توي واگن قدم زدو يه جا انتخاب کردونشست.

روبروش يه زنه ميانسال و يه دختره جوان نشسته بودن که......

واي باور کردني نبود!يعني خودش بود!؟آره خودش بود....

پسره خاطرات تلخ گذشتشو تو ذهنش مرور ميکرد.خاطراتي که زخم عميقي بهش زده بود.

آره همون بودهمون که ادعا ميکرد"من بدون تو ميميرم" الان روبروش نشسته بودواينطوري نگاهش ميکرد؟

توي دلش تبسمي به قصد انکار زدوفکري کرد"ميبينم که هنوز زنده اي پس دروغ ميگفتي.همه دخترا ها همين هستند"............

دوسال گذشته بوديانه شايد هم بيشتر.يادش نمي اومد.اصلا براش مهم نبود.

ارايش ولباسش نسبت به اون زمان ها ساده تر شده بودو البته به انضمام چهره اش که حقيقتا ميخورد بيشتراز اينها شکسته شده باشه.

چند بار سعي کرددزدکي و زير چشمي نگاش کنه.اما گريزي نبود .انگاردختر فقط زل زده بودبهش.سرده سرد.اينقدر سرد که صد افسوس از چشمانش مي باريد.انگار .....

کاش دهن باز ميکردويه بدو بيراهي ميگفت اما اينقدرمرده وسنگين نگاش نميکردنميدونم شايد در حقش بدي کرده بودم.

ظاهرا مقصد رسيدني نبود.

تصميم گرفت يه ايستگاه زود تر پياده بشهو فوقش يه چند دقيقه پياده روي کنه ولي در عوض از زير بار اين نگاه سرد فرار کنه.

نگاهي که باعث ميشد اونو خرد کنه نگاهي که درد هميشگي شو زنده ميکرد.

همين که خواست ازجاش بلند بشه تصميم گرفت براي اخرين بار وبي بهانه مثه خوده دختر بهش زل بزنه با نگاش بهش بفهمونه ............

زنه ميانسال همراهش لبخند تلخي زدو گفت:زياد خودتو خستته نکن چهارساله که نابينا شده از بس گريه کرد!!!

تموم خاطرات گذشتشو تو مترو گذاشت و پياده شد و مترو رفت....

دل دادگی


دل دادگی

همش چهار سالم بود يه دختر چشم عسلي با موهاي بلند ومشکي،صورتم کمي آفتاب سوخته شده بود چون ظهرا توي کوچه توپ بازي ميکردم صميمي ترين دوستم پرستو بود که توي کوچه بازي ميکرديمپرهام شش ساله برادر پرستو بود که باآن موهاي پرپشت وقارچي و چشماي مشتاقش به من نگاه ميکرد اون روز پرستو نيومده بود و من تنهايي توي کوچه بازي ميکردم پرهام روي پله دم خونشون نشسته بود ونگام ميکرد وقتي ديدم يه ساعته زل زده به من

گفتم- مياي بازي؟ولي اون همونطور سرشو به علامت نفي تکون داد خيلي حرصم گرفت فکر کرده بود کيه که خودشو واسه من ميگيره! ازاون روز ازش بدم اومد!....

حالا هفت ساله بودم يه دختر کوچولويي که تازه الفبا يادگرفته بود اون روز رفتم خونه پرستو اينا پرهام نه ساله هنوز همانطور يه گوشه نشته بود و منو نگاه ميکردا ميخواستيم مشقامونو بنويسيم ولي وقتي مامان پرستو رفت بيرون يهو شيطنتمون گل کرد مشقامونو ننوشتيم که هيچ کلي شيطوني کرديم آخرسر رفتم خونه وبراي اينکه مامانم شک نکنه رفتم بخوايم توي دلم گفتم:خداي مهربون؟من از خط کش بلند وفلزي معلممون ميترسم آخه دردم ميگيره خودت کمکم کن...

روز بعد معلم دفتر مشقارو نگاه کرد وهرکي ننوشته بود با خطش کتک ميخورد اشکم داشت درميومد بااينکه ميدونستم هيچي ننوشتم دفترمو به خانم دادم اونم با لبخند گفت:- بچه ها از ستاره ياد بگيريد ببينيد چه مشقاشو خوش خط نوشته!

عجيب بود من که هيچي ننوشته بودم؟دفترمو نگاه کرده بود باخط خوش يه بار از روي الفبا نوشته شده بود با خودم گفتم حتما خدا يکي از فرشته هاشو فرستاده که مشقاي منو بنويسه اين ماجرا هم فراموش شد تا اينکه ده ساله شدم پرهام دوازده ساله هنوز همانطور مظلومانه نگاهم ميکرد ولي من ازش بدم اومد .

روز چهارشنبه سوري من وپرستو توي کوچه ميرفتيم که يهو يکي منو از پشت هل داد و صداي مهيبي اومد...جلوي چشمم رو دود گرفت...

چشم که باز کردم ديدم توي بيمارستانم چيزيم نشده بود وبه زودي مرخص ميشدم ولي از مامان شنيدم پرهام برادر پرستو يک چشمشو از دست داده زياد ناراحت نشدم وگفتم- به ما چه؟ميخواست مراقب خودش باشه حالا ديگه يه دختر هجده ساله بود م و باتوجه زيبايي ام خيلي خواهان دوستي بامن بودند.

اينوسط قرعه به نام کاوه افتاد و انقدر التماس کردو ورفت و امد تاقبول کردم باهاش دوست بشم پرهام بيست ساله حالا ديگه فقط يه چشم داشت ولي باز باهمون به چشم به من مظلومانه نگاه ميکرد يهروز وقتي تو کوچه داشتم ميرفتم اومد جلو ويه سيلي زد درگوشم و باهام دعوا کرد که چرا با کاوه دوست شدم منم هرچي از دهنم درآمد بارش کردم ولي اون هيچي نگفت روز جشن تولد کاوه من فريب خوردم وقتي رفتم خونشون ديدم هيچکس نيست ...

گريه کردم فايده نداشت

بعداز اون اتفاق فهميدم پرهام ميخواد بياد خواستگاريم بهش اعتماد کردم سرمو روي شونه اش گذاشتم وزدم زير گريه همه چيو بهش گفتم وفتي فهميد کاوه چه بلايي سرم آورده دفتري را به من داد و گفت اگه زنده برگشتم شب عروسي باهم ميخونيم ولي اگه برنگشتم خودت تنها بخون اون روز منظورشو نفهميدم ولي چندروز بعد فهميدم کاوه پرهامو با چاقو کشته مثل اينکه پرهام با اون درگير شده اونم چاقو زده و فرار کرده با گريه دفتر خاطراتشو باز کردم و باخواندنش جگرم آتش گرفت نوشته بود:
خيلي دوستش دارم يادمه وقتي دختر کوچولوي چهارساله بود وقتي بهم گفت بيا بازي دست رد به سينه اش زدم واون اخمو وناراحت باهام قهر کرد شايد اون معني نگاهمو نمي فهميد من ظهرا توي کوچه مي نشستم و اورا مي پاييدم و مراقبش بودم تايه وقت نخوره زمين وبلايي سرش نياد حتي وقتي با خواهرم مشغول بازي شدند و مشقاشونو ننوشتنتد من يواشکي براش نوشتم تا يه وقت معلمشون دستاي ناز وکوچولشو با خط کش نزنه حتي انوقت نفهميد که تو روز چهارشنبه سوري وقتي کاوه دوستم زير پاش ترقه انداخت اونو هل دادم وبراي يه عمر چشممو از دست دادم الان اون با کاوه دوسته و از قلب شکسته من خبرنداره...؟؟؟

ماه تلخ

ماه تلخ

فقط خدا ميدونه چقد دوسست دارم پرتو ، بارها اين جمله زيبا رو در نگاهش گفته بودم و يه لبخند زيبا بر آن لبان رويايي برام کافي بود.شبه عروسيم بود. ديگر قادر به تعريف کردن نيستم ولي بايد اين قصه رو به پايان برسانم، بله پرتو حتي حاضر نبود لبخند کمرنگ بزند نگرانش بودم مدام خودمو کنارش جا ميدادم. حرف بزن پر تو چي شده ؟ تو از صبح امروز چرا عوض شدي .پرتو به جايي خيره ميد و چيزي نميگفت ، فقط سکوت و خيره شدن آپارتمان ديگه آماده شده بود بوي اسپند فضاي آپارتمان رو گرفته بود.مراسم تموم شد همه بعد از آماده کردن آپارتمان رفتن فقط من بودمو پرتو دستمو دراز کردم که مچه دستشو بگيرم اما دستشو کشيدو رو برگردوند

يخ کردم.پرتو چيکار کردي اصلا انتظار نداشتم يه قدم عقب رفت منم دو قدم رفتم عقب .قهر کردي پرتو؟سکوت کرد.از خانه خارج شدم تا ميوه و شيرني دلخواه شو بخرم و براي شام بيرونش ببرم- اما وقتي برگشتم او نبود-رفته بود اولين شبه عروسي پرتو از خونه رفته بود.

بهروز با خودش ميگفت:چرا رفته بود ؟مگه پرتو تا روزه گذشته زمزمه نميکرد براي فردا شب لحظه شماري ميکنم-مگه زيره گوشم نجوا نميکرد که بالاخره بهم رسيديم.زير سيگار پر شد از فيلترهاي له شدهاما خبري از پرتو نبود.فرياد پشته فرياد-اخه خدا...چرا...چرايکباره فرياد به ناله تبديل شد و با ريختن اشکهاي تنهايي روي زمين نقش بست.چرا پرتو چرا عزيزم رفتي؟

پرتو قبل از آشنايي با بهروز خواستگار پولدار و مسني داشت بنام آقاي رستگاري

روزه بعد-پرتو طلاق ميخواست و حرفش يه کلام بود.-طلاق....من طلاق ميخام بهروز ..التماس فايده اي نداشت نه ياد آوري جملات عاشقانه نه چيزي دلش از سنگ شده بود.

پشتم لرزيد نگو عزيزم،نگو پرتو من ، اسمه طلاق ديوونم ميکنه -بگو چرا ؟چراپرتو؟نکنه عاشق شدي ؟سکوت کرد.-پول رستگاري ؟سکوت در نگاهش موج ميزد.حرف بزن لا مذهب ، عاشق شدي؟سيلي تو گوشش زدم-سر پايين انداخت و موهاي پريشانش رو رو شانه جمع کرد.

-چون پول ندارم طلاق ميخاي درسته؟اين آپارتمان کوچيک يه دفعه دلت رو زد ، مگه نه؟باز هم همون جمله طلاقم بده بهروز.-تو رو خدا پرتو حرف بزن و فقط بگو چي باعث شده تا فکر طلاق به سرت بزنه-باز هم سکوت کردسکوتي که هر ادمي رو ديوونه ميکرد.

پرتو رفت-صبح تا شب در کوچها پرسه ميزدم و کشيک ميکشيدم ، فقط روزهايي که به دادگاه ميرفت از خانه خارج ميشد.پرتو جان ....پرتو جان.....صبر کن يه لحظه حرف دارم.هيچ اهميتي به صدا و التماس من نميدادو به دادگاه ميرفت.بهش ميگفتم من طلاق بده نيستم برو هر کاري دلت ميخاهد بکن-دو ماه گذشت سر عقل نيومد.حتي نگفت علته طلاق چيه گيج و منگ و نابود شده در دادگاه حاظر شدم
من طلاق بده نيستم حاج آقا ،من زنمو دوست دارم حاج آقاوالسلام.خودش هم يمداند-در جلسه بعدي دادگاه التماس کردم :-حداقل بگو چرا طلاق ميخاي همين!اخه بابا کدام مردي حاظر ميشه بدونه علت زنش رو ،زني که دوسش داره و عاشقش هستشو طلاق بده؟پرتو با صداي گرفته گفت:حاج آقا من دوسسش ندارم.دادزدم:دروغ ميگه.اما وقتي سه روز بعد رستگاري خواستگار قبليشو در منزلشان ديدم ديگه باور کردم پرتو منو نميخاد پرتو عاشق شده بوداز من متنفر بود.

 اما نمي دونم اين چه عشقي بود که تو يه شب پرتو رو از من جدا کرد.خاتراتم به پايان رسيد.خوشي ها پايان گرفت و غصه ها جايگزين شد.تا چند دقيقه ديگه پرتو طلاق ميگرفت و من هنوز علتشو نميدونستم.بله بالاخره پرتو طلاق گرفت.به حياط دادگاه رفتم.بعد از مدتها صدايم کرد:-بهروز...گفتم جانه بهرو.ز-روبرويم ايستاد.

 چندان فاصله اي نداشتيم.بهروز بالاخره من طلاق گرفتم ولي حالا ميخام علتشو بگم.-بگو پرتو-تو رو خدا بگو -من نه عاشقه رستگاري شدم و نه هيچکس غير از تو -سر به زير انداخت و اشکشو پاک کرد و گفت:بهروز من بايد طلاق ميگرفتم خواستگاري رستگاري هم فيلم بود.همه اين نقشه ها براي ايان بود که تا از من دلزده بشيو طلاقم بدي.

بهروز همون روز که جهيزيه برديم خونمون جواب آزمايشمو گرفتم.يادت هست دو روز قبل تبه شديدي کرده بود؟ فقط سر تکون دادم- بهروز من......بهروز من ايدز دارم.انگار دنيا سرم خراب شد -با همه قدرتم توانستم سر بالا بگيرم،نگاهش کنمو بگم-چي گفتي تو پرتو؟!هر دو دستشو رو صورتش گرفت:من ايدز دارمبهروز ميفهمي من ايدز دارم-ما نبايد عروسي ميکرديم من عاشقه تو بودم ، دوسست داشتمو و دارم -بخدا دوسست دارمو همين طلاق باعث ميشود که ثابت

حرف نزن پرتو -دروغ نگو پرتو چيزي نگو..اما همان لحظه که جواب آزمايشو از جيب پالتو بيرون کشيدو سمت من گرفت ديگه باورم شد.خوندمو به سر خودم زدم:چرا پرتو؟!

نشست کنارمو از خاطراتش گفت از خطاهايش از اشتباهاتش و پشيماني ها و اشکها به پاي عشقه پاک من ريختن-حيف شد بهروز ، آشغال بودن من باعث شد عشقه پاکي مثل تو رو براي هميشه از دست بدم.هق هق کردداد زد فرياد زد:من نابود شدم بهروز

 -بله پرتو بيمار بود او دچار بيماري شده بود که نه تنها بايد مرا از دست ميداد بلکه تا آخرين نفس مجبور بود دشمن خودش باشه و از خودش سرزنش بشنودو ديگه هم راهي براي برگشت نبود-سه ماه گذشت امروز صبح پرتو با زندگي وداع کرد و در قلب خاک فرو رفت.اما بد مرد.غرق در گناه و آلوده مرد.به من بد کرد. او در آخرين لحضات و در آخرين نفسهاي عمرش دست التماس به سوي من دراز کرد:

 -پشيمانم بهروز....حلالم کن....

عشق جدید



عشق جدید


از يك طرف عذاب وجدان داشت واز سويي خوشحال بود. عذاب وجدان داشت چون به رابطه اش با سام براي هميشه پايان داده بود. سامي كه ? سال عاشقانه دوستش داشت سامي كه بارها به خاطرش آشوب به پا كرده بود.سامي كه به خاطرش از خيلي چيزها  واز خيلي كس ها گذشته بود و خوشحال بود چون ديگه ميان خودش وعشق جديدش حميد هيچ مانعي نبود.بلاخره از اين دو راهي جانکاه خلاص شده بود.

ماجرا بر ميگشت به ? ماه قبل روزي كه تينا براي اولين بار با حميد تو چت آشنا شد.ابتدا اونها فقط درباره كامپيوتر واينترنت حرف ميزدند و حميد تينا رو در اين موارد راهنمايي مي كرد. ولي هر از گاهي درباره خودشون هم حرف مي زدند.

تينا براي حميد احترام خاصي قائل بود.حميد با تمام پسرهاي كه تينا تا به امروز ديده بود فرق داشت.حتي با دوست پسرش سام.هنر بزرگ سام بلند كردن موهاش وپوشيدن لباسهاي تنگ و كوتاه بود. ولي حميد يه انسان والا يك روشنفكرو يه شخصيت فوقالعاده بود.

با وجود اينکه قيافه حميد براش مهم نبود وتينا به خاطر انسانيت وگفتارحميد مجذوب او شده بود ولي قيافه حميد هم كه تينا از وبكم ديده بود زيبا و دلنشين بود.با وجود اين به پاي سام نمي رسيد.

در اوايل وقتي تينا با حميد چت مي کرد عذاب وجدان داشت چون فکر مي کرد داره به سام خيانت ميکنه ولي بعد از مدتي اين احساس ازش رخت بر بست.

تيناو سام? سال بود كه دوست بودند. اونها عاشقانه همديگر رو دوست داشتند.عشق سام و تينا زبانزد دوست ودشمن بود ولي امدن حميد همه چيز رو بهم ريخت.

ديگه يواش يواش سام  داشت از ذهن تينا مي رفت وهمينطور از قلبش. مهمترين كار براي تينا چت كردن با حميد بود.روزها پشت سر هم مي آمدند و مي رفتند تا اينكه يه روز يه اتفاق افتاد.تينا داشت با حميد چت مي كرد در اواسط چت حميداز تينا پرسيد:

-ميخوام يه سوال ازت بپرسم

-خوب بپرس

-ناراحت نمي شي

-نه

-قول ميدي؟

-قول ميدم

-دوست پسر داري

تيا درحالي كه خودشو گم كرده بود نوشت نه ندارم.چرا مي پرسي-واسه اينكه دوستت دارم و ميخوام باهات عروسي كنم. تينا يهو خشکش زد.
ولي زود به خودش اومد و انگشت شو گذاشت روي دكمه خاموشي وبا تمام زورش فشار داد وكامپيوتر رو خاموش کرد.شب از شدت هيجان نتونست بخوابه.شده بود مثل روزي كه براي اولين بار با سام اشنا شده بود.تينا نمي دونست بايد چكار كنه از يه طرف سام وجود داشت كه تينا رو دوست داشت.واز طرف ديگر از دست دادن حميد واسش کار احمقانه اي بود فردا صبح وقتي تينا داشت به مدرسه مي رفت مثل هر روز سام رو جلوي در خانه اشان ديد تازه يادش افتاد كه بايد جواب نامه سام رو ميداد. ولي ديگه براش مهم نبود. بي اعتنا از كنارش رد شد.بر عكس روزهاي گذشته سلام هم نداد سام پشت سرش راه افتاد ولي تينا جوابشو نداد وراه مدرسه رو در پيش گرفت ورفت.سام از اين كار تينا در شگفت ماند ولي باخودش گفت حتما حوصله نداشته.

اون روز تينا تو مدرسه ساعتها با خودش كلنجار رفت تا بلاخره تصميمش رو گرفت.وقتي زنگ مدرسه خورد يك راست از مدرسه رفت خونه وزود لباساشو عوض كرد و رفت سر كامپيوتر حميد هم منتظرش بود.حميد از تينا پرسيد:

-ديروز ناراحتت كردم

-نه

-پس چرا بي خداحافظي رفتي

-كار داشتم

-درباره پيشنهادم فكر كردي

-اره

-جوابت چيه

تينا كمي مكث كرد وبعد تايپ كرد:

-باشه

بعد از اون بله كار زندگي ي تينا و حميد شده بود چت كردن باهم. بر عكس سام كه چشماش سياه بود چشمان حميد آبي بود و وقتي چشماي حميد رو از وبكم مي ديد نگاه حميد به عمق دل تينا نفوذ ميكرد. اونها برعكس گذشته بيشتر حرفهاي عاشقانه مي زدند. از اينده مي گفتند از روزهاي خوشي كه در پيش رو داشتند. حميد به تينا گفت برات يه زندگي مي سازم كه همه حسرتشو بخورند تو رو خوشبخترين دختر روي زمين مي كنم.اين حرفها تينا رو بيشتر ديوانه وعاشق مي كرد.

همه چيز مرتب بود جز دو چيز كه تينا رو مي آزرد يكيش دوري حميدبود. وديگريش وجود سام.مشكل اول خيلي زود حل شد حميد كه در مشهد زندگي مي كرد از دانشگاه تهران قبول شده بود تينا وقتي اين خبر رو شنيد از خوشحالي در پوست خودش نمي گنجيد.دومين مشكل رو هم تصميم گرفت كه فردا حل كنه.

فردا صبح وقتي تينا ميخواست بره مدرسه رفت كنار سام كه مثل روزهاي گذشته سر كوچه ايستاده بود و به سام گفت بعد از مدرسه زنگ بزن كارت دارم.بيچاره سام چه فكرها كه نكرد درونش عروسي بود بعد از مدتها مي تونست صداي عشقش رو بشنوه ولي بعد از مدرسه وقتي سام با تينا تماس گرفت دنيا رو سرش خراب شد.تينا گفت ما ديگه بايد از هم جدا بشيم من يكي ديگه رو دوست دارم.

بعد از اون روز تينا ديگه سام رو نديد دوستاش مي گفتند رفته جنوب كار كنه. دلش براي سام مي سوخت چون سام دانشگاه قبول شده بود و بخاطر تينا دانشگاهشو که تهران بود ول کرد.

يك روز باراني تينا كنار پنچره ايستاده بود وداشت به بيرون نگته مي كرد.قرار بود يك ساعت ديگه با حميد چت كنه.بلاخره يه ساعت گذشت و وارد محيط چت شد.تينا وارد چت شده، نشده خبري رو از حميد شنيد كه تينا رو از جا كند. فرار بود بك هفته ديگه حميد بياد تهران تا نام نويسي كنه.حميدو تينا قرار گذاشتند در يه پارك نزديك خونه تينا همديگرو ببينند حميد گفت تو تا حالا منو از نزديك نديدي براي اينكه منو بشناسي يه دست لباس سياه مي پوشم ويه گل رز هم تو دستم مي گيرم.

اون يك هفته براي تينا مثل هفت سال بود هر روز در خواب حميد رو مي ديد كه با لباسهاي سياه ويه گل رز در دستش به تينا نزديك ميشد.اين يك هفته جانكاه تمام شد. شوق ديدن چشمان ابي حميد تينا رو از خود بي خود كرده بود.

روز موعود رسيد تينا بهترين لباسهاي رو كه داشت پوشيد وارايش كرد. مي خواست پيش حميد بي عيب جلوه كنه. نيم ساعت به قرار مانده بود. تينا به پاركي كه قرار بود حميد بياد رفت.مدتي منتظر ماند بعد از گذشت دقايقي ديدش يکي با لباس سياه و گل رز تو دستش.درست مثل خوابي كه ديده بود حميد از دور داشت بهش نزديك ميشد. روزهاي هجران داشت تموم ميشد. تينا بي تاب بود با خودش گفت اگه حميد منو اينطور هول ببينه بعدا مسخرم ميكنه. تينا چشماشو بست تا آروم بشه وقتي چشماشو باز كر خشكش زد سام جلوي چشماش بود با لباس سياه ويه گل رز تو دستش.تينا باورش نمي شد که پسري که باهاش چت مي کرد همون سام باشه. باچشمهاي پر از التماس زل زد به سام ولي سام پوزخندي زد وگل رز رو انداخت تو جوي آب و از اونجا دور شد...

تنها راه رسيدن



تنها راه رسیدن

شب عروسيه، آخره شبه ، خيلي سر و صدا هست. ميگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چي منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسيمه پشت در راه ميره داره از نگراني و ناراحتي ديوونه مي شه. مامان باباي دختره پشت در داد ميزنند: مريم ، دخترم ، در را باز کن. مريم جان سالمي ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمياره با هر مصيبتي شده در رو مي شکنه ميرند تو. مريم ناز مامان بابا مثل يه عروسک زيبا کف اتاق خوابيده. لباس قشنگ عروسيش با خون يکي شده ، ولي رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به اين صحنه نگاه مي کنند. کنار دست مريم يه کاغذ هست، يه کاغذي که با خون يکي شده. باباي مريم ميره جلو هنوزم چيزي را که ميبينه باور نمي کنه، با دستايي لرزان کاغذ را بر ميداره، بازش مي کنه و مي خونه :
 
 
سلام عزيزم. دارم برات نامه مي نويسم. آخرين نامه ي زندگيمو. آخه اينجا آخر خط زندگيمه. کاش منو تو لباس عروسي مي ديدي. مگه نه اينکه هميشه آرزوت همين بود؟! علي جان دارم ميرم. دارم ميرم که بدوني تا آخرش رو حرفام ايستادم. مي بيني علي بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

 ديدي بهت گفتم باز هم با هم حرف مي زنيم. ولي کاش منم حرفاي تو را مي شنيدم. دارم ميرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردي، يادته؟! گفتم يا تو يا مرگ، تو هم گفتي ، يادته؟! علي تو اينجا نيستي، من تو لباس عروسم ولي تو کجايي؟! داماد قلبم تويي، چرا کنارم نمياي؟! کاش بودي مي ديدي مريمت چطوري داره لباس عروسيشو با خون رگش رنگ مي کنه. کاش بودي و مي ديدي مريمت تا آخرش رو حرفاش موند. علي مريمت داره ميره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سياهي ميرند، حالا که همه بدنم داره مي لرزه ، همه زندگيم مثل يه سريال از جلوي چشمام ميگذره. روزي که نگاهم تو نگاهت گره خورد، يادته؟! روزي که دلامون لرزيد، يادته؟! روزاي خوب عاشقيمون، يادته؟! نقشه هاي آيندمون، يادته؟! علي من يادمه، يادمه چطور بزرگترهامون، همونهايي که همه زندگيشون بوديم پا روي قلب هردومون گذاشتند. يادمه روزي که بابات از خونه پرتت کرد بيرون که اگه دوستش داري تنها برو سراغش.
 
يادمه روزي که بابام خوابوند زير گوشت که ديگه حق نداري اسمشو بياري. يادته اون روز چقدر گريه کردم، تو اشکامو پاک کردي و گفتي گريه مي کني چشمات قشنگتر مي شه! مي گفتي که من بخندم. علي حالا بيا ببين چشمام به اندازه کافي قشنگ شده يا بازم گريه کنم. هنوز يادمه روزي که بابات فرستادت شهر غريب که چشمات تو چشماي من نيافته ولي نمي دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزي که بابام ما را از شهر و ديار آواره کرد چون من دل به عشقي داده بودم که دستاش خالي بود که واسه آينده ام پول نداشت ولي نمي دونست آرزوهاي من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل مي کنم. هنوزم رو حرفم هستم يا تو يا مرگ. پامو از اين اتاق بزارم بيرون ديگه مال تو نيستم ديگه تو را ندارم. نمي تونم ببينم بجاي دستاي گرم تو ، دستاي يخ زده ي غريبه ايي تو دستام باشه. همين جا تمومش مي کنم. واسه مردن ديگه از بابام اجازه نمي خوام. واي علي کاش بودي مي ديدي رنگ قرمز خون با رنگ سفيد لباس عروس چقدر بهم ميان! عزيزم ديگه ناي نوشتن ندارم. دلم برات خيلي تنگ شده. مي خوام ببينمت. دستم مي لرزه. طرح چشمات پيشه رومه. دستمو بگير. منم باهات ميام ….
 
پدر مريم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالاي سر جنازه ي دختر قشنگش ايستاده و گريه مي کنه. سرشو بر گردوند که به جمعيت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکي تو سرش شده که توي چهار چوب در يه قامت آشنا مي بينه. آره پدر علي بود، اونم يه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک يکي شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهي که خيلي حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتي که فرياد دردهاشون بود. پدر علي هم اومده بود نامه ي پسرشو برسونه بدست مريم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولي دير رسيده بود. حالا همه چيز تمام شده بود و کتاب عشق علي و مريم بسته شده. حالا ديگه دو تا قلب نادم و پشيمون دو پدر مونده و اشکاي سرد دو مادر و يه دل داغ ديده از يه داماد نگون بخت! مابقي هر چي مونده گذر زمانه و آينده و باز هم اشتباهاتي که فرصتي واسه جبران پيدا نمي کنند…

رمان : طعم گس نگاهت

خشايار با قدم هايي محکم و با صلابت به سمتشون رفت....پوزخندي که برلب داشت نازي رو عصباني ميکرد..........
ادامه رمان بر روی گذینه ادامه مطلب یا + کلیک کنید...
ادامه نوشته

از عشق


يك بار دختري حين صحبت با پسري كه عاشقش بود، ازش پرسيد


چرا دوستم داري؟ واسه چي عاشقمي؟

دليلشو نميدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هيچ دليلي رو نمي توني عنوان كني... پس چطور دوستم داري؟

چطور ميتوني بگي عاشقمي؟


من جدا"دليلشو نميدونم، اما ميتونم بهت ثابت كنم


ثابت كني؟ نه! من ميخوام دليلتو بگي


باشه.. باشه!!! ميگم... چون تو خوشگلي،

صدات گرم و خواستنيه،

هميشه بهم اهميت ميدي،

دوست داشتني هستي،

با ملاحظه هستي،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهاي اون خيلي راضي و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكي كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه اي رو كنارش گذاشت با اين مضمون


عزيزم، گفتم بخاطر صداي گرمت عاشقتم اما حالا كه نميتوني حرف بزني، ميتوني؟

نه ! پس ديگه نميتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهميت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نميتوني برام اونجوري باشي، پس منم نميتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، براي حركاتت عاشقتم
اما حالا نه ميتوني بخندي نه حركت كني پس منم نميتونم عاشقت باشم


اگه عشق هميشه يه دليل ميخواد مثل همين الان، پس ديگه براي من دليلي واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دليل ميخواد؟

نه!معلومه كه نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم

<<رنگ عشق>>

  دختري بود نابينا
    که از خودش تنفر داشت
    که از تمام دنيا تنفر داشت
    و فقط يکنفر را دوست داشت
    دلداده اش را
    و با او چنين گفته بود
    « اگر روزي قادر به ديدن باشم
    حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
    عروس **** گاه تو خواهم شد »

    ***
    و چنين شد که آمد آن روزي
    که يک نفر پيدا شد
    که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
    و دختر آسمان را ديد و زمين را
    رودخانه ها و درختها را
    آدميان و پرنده ها را
    و نفرت از روانش رخت بر بست

    ***
    دلداده به ديدنش آمد
    و ياد آورد وعده ديرينش شد :
    « بيا و با من عروسي کن
    ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

    ***
    دختر برخود بلرزيد
    و به زمزمه با خود گفت :
    « اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
    دلداده اش هم نابينا بود
    و دختر قاطعانه جواب داد:
    قادر به همسري با او نيست

    ***
    دلداده رو به ديگر سو کرد
    که دختر اشکهايش را نبيند
    و در حالي که از او دور مي شد گفت
    « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »